۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

خانه کودکی


چند هفته ای است که دوباره با سردرد هایم زندگی می کنم احساسم می گوید آب مغزم زیادی پر شده است و اگر ننویسم ارضا نمی شود و این سردرد هر روز بیشتر می خواهد اذیتم کند.زمانی که چشم هایم باز شد و مغزم شروع کرد به ثبت خاطرات، خودم را در خانه ای در کرج یافتم. بیست و اندی سال زندگی من در یک خانه  قدیمی دو طبقه که متراژ هر طبقه نود متر بود سپری شد. نمی دانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه از حافظه تصویری خوبی برخور دارم و حافظه ام درست مثل ساعت (هر چند که هیچ وقت مطمئن نیستم که این تشبیه درست باشد ) کار می کند و یا شاید بهتر باشد بگویم کار می کرد. فکر کنم پنج سال داشتم که فیلم ترمیناتور روی نوارهای ویدئویی آمده بود و برادرم از یک کلوپ نزدیک خانه مان با امانت گذاشتن شناسنامه اش برای برگرداندن حتمی فیلم آن را  شبی 10 تومان (تک تومان) کرایه کرده بود. درست در همان لحظه که مرد جیوه ای سوخت و دوباره به شکل اولیه اش برگشت اولین ترس زندگی ام را تجربه کردم و هنوز هم بعد از گذشت این همه سال آن صحنه از مغزم پاک نمی شود. دستشویی و اتاق خواب های خانه در طبقه دوم قرار داشتند و این دو طبقه توسط 13 پله سنگی با موکت باریکی به رنگ قرمز در وسط سنگ ها از هم جدا شده بود، یک جورایی آن موقع ها برایم معماری خانه خنده دار می آمد. به هر حال شناختِ ترس و رو به رو شدن با آن از آن شب برایم رقم خورد. بعد از اتمام فیلم به هیچ وجه حاضر نبودم تنهایی به طبقه بالا بروم تا بقیه که به نسبت خیلی از من بزرگ تر بودند بعدن به بالا بیایند. این وسط برادر کوچکم (که البته 17 سال از من بزرگ تر است) از خودگذشتگی کرد و راضی شد که مرا برای مسواک و خواب همراهی کند. رفته بودم دستشویی و چسبیده بودم به دیوار و سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم و مسواکم را بزنم، اما مدام چشم هایم می چرخید و حس می کردم که همین الان است که یه نفر از پنجره به صورت یک جیوه بریزد کف کاشی ها و بعد دوباره خودش را از نو درست کند. سریع مسواک ام را زدم و در را باز کردم که دیدم همه چراغ ها خاموش است!! دیگر داشتم از ترس خودم را خیس می کردم که یادم آمد همین چند دقیقه ی پیش جیش کرده ام و مثانه ام خالی است. چند بار برادرم را صدا زدم که ناگهان یک پارچه سفید پرید جلویم و من چشمهایم را بستم و فقط جیغ می کشیدم و به سمت پله ها فرار می کردم و پله ها را بدون آنکه چشم هایم را باز کنم دو تا یکی می پریدم، همان وسط ها بود که خوردم زمین و پدرم بغلم کرد و برادرم را به خاطر حرکت احمقانه اش تقریبا می شود گفت که جر داد. من چنگ انداخته بودم به دور گردن پدرم و های های می گریستم و تحت هیچ شرایطی باور نمی کردم که آن ملافه سفید یک شوخی بوده باشد و تا یک ساعت بعد آن آغوش را با هیچ چیز در دنیا عوض اش نمی کردم. آن شب رفتم و کنار مادرم بر روی تخت دو نفره شان خوابیدم و از آن شب بود که فهمیدم  مادر و پدرم هیچ گاه شب ها پیش هم نمی خوابند و شاید تنها کسی که در آن لحظه از این خبر خوشحال شد من بودم که احساس می کردم که امشب یک جای خواب امن دارم. از آن شب به بعد دیگر هیچ کس نتوانست مرا راضی کند که بروم در طبقه بالا بخوابم، می گفتند ترس ندارد، هیچ چیز آزار دهنده ای در آن طبقه پیدا نمی شود اما من به هیچ وجه راضی نمی شدم و تمام تلاشم را کردم تا جای خواب امن ام را از دست ندهم و دیگر مسواک زدن برایم سخت ترین کار دنیا به حساب می آمد که از لیست کارهای روازانه ام خط اش زدم. یک هفته بعد اتاق من و خواهرم را یکی کردند و پدرم که کارش درست کردن وسایل چوبی خانه و فروش مبلمان بود یک تخت دو نفره ساخت و در اتاق مشترک مان گذاشت. در زندگی یکی از آرزوهای همیشگی ام از بچگی داشتن تخت دو نفره بود و آن ها با استفاده از این روش خواستند که ترس مرا از بین ببرند اما جواب نداد. من همین طوری اش هم روزها وقتی می خواستم برای دستشویی به طبقه بالا بروم پله ها را دو تایکی می کردم و نشسته و ننشسته می پریدم بیرون و باز دو پله یکی خودم را به طبقه پایین می رساندم، وقتی می رسیدم پایین نفس نفس می زدم طوری که انگار همین الان یک مسابقه دو استقامت داده ام. این دو پله یکی دویدن ها درست همان زمانی که ترس ام زیاد میشد گاه برایم گران تمام می شد  و وقتی که پله ها را ندیده می خواستم رد کنم پایم روی فرش سر می خورد و با زانو روی لبه های تیز سنگ ها فرود می آمدم. اینگونه بود که تمام دوران کودکی و نوجوانی من پاهایم زخم بود و لقب خر زخموی خانه به من اختصاص داشت. حالا وقتی محکم انگشت ام را روی استخوان ساق پایم می کشم دستم روی این فرورفتگی های استخوان بالا و پایین می شود طوری که انگار سوار یک جیپ شده ای و روی تپه های شنی صحرا بالا پایین می شوی. به هر حال آن ها نتوانستند کاری که می خواستند را از پیش ببرند و البته من هم جز دو بار با تایم زمانی کوتاه به آرزویم مبنی بر خوابیدن بر روی تخت دو طبقه نرسیدم.اولین بار درست زمانی بود که تخت را نصب کرده اند و سه نفر دیگر به جز من در آن اتاق وجود داشتند و من برای چند دقیقه ای رفتم طبقه بالا و دراز کشیدم و آخرین بار هم ده سالم بود که وقتی خواهرم داشت تکالیف مدرسه اش را انجام می داد جرأت کردم بروم طبقه دوم و دراز بکشم، آن طور که بعدن فهمیدم از خستگی خوابم برده بود و خواهرم خوشحال و خندان رفته بود برای خانواده توضیح دهد که بالاخره من توانستم بر روی تخت بخوابم که این بار برادر بزرگ ام شوخی اش گل کرد و آمد با فریاد چنان صدایم زد که من از جایم چند متری پریدم و سرم به سقف اصابت کرد و باز با ترس فراوان و گریه کنان به طبقه پایین پناه بردم. « هنوز هم بعد از گذشت این همه سال وقتی خواب هستم و یکی بد صدایم می کند درست مثل جن زده ها از خواب می پرم و نفس نفس می زنم و طول می کشد به دنیا بیام که البته شانس بیاورم که این اتفاق وسط خواب دیدنم نباشد آن وقت له له زنان دنبال پاچه می گردم که بگیرمش » آن روزها فیلم بر باد رفته گل کرده بود شخصیت محبوب و دوست داشتنی دخترهای جوان از جمله خواهرم کسی جز اشلی نبود و از آن شب که دوباره من ترسیده بودم خواهرم لقب دومی برایم انتخاب کرد به نام اشکی!  تمام شد دیگر خدا را هم پایین می آورند من حاضر نبودم یک شب را بدون مادرم بخوابم، برای من هم هیچ فرقی نمی کرد این موضوع کجا باشد، چه در خانه خودمان و چه در خانه فامیل حتی اگر خانه کسی  می رفتیم که یک طبقه بود و یا حتی اگر 5 نفری قرار بود در یک اتاق بخوابیم باز هم باید جای من را کنار مادرم می انداختند. دست به هر کاری زدند از تشویق و تنبیه و دعوا و صحبت گرفته تا مسخره کردن اعضای خانواده و فک و فامیل که دیگر سن خرخان را داری و باید خجالت بکشی که در سن پانزده سالگی هنوز هم در کنار مادرت می خوابی اما من چوب پنبه ها را تا ته کرده بودم درون گوشهایم و سر تکان می دادم اما هیچ نمی شنیدم. خوب که فکر می کنم درست از همان موقع بود که من یاد گرفتم گوش کنم اما در واقع نشنوم. البته قضیه به همان هایی که گفتم ختم نشد و در آن ده سال من به تعداد موهای سرم توسط برادرهایم به همان روش ملافه و فریاد وقت خواب  و روش های دیگر ترسانده شدم یک جورایی الان که به آن دوران نگاه می کنم احساس می کنم اسباب بازی خوبی بودم. اما با همه اتفاق های وحشتناکی که در آن ده سال برایم افتاد جز طبقه بالا و توهم جن و روح از هیچ چیزی ترس نداشتم. از 8 سالگی مسیر طولانی مدرسه را بدون سرویس می رفتم و تمام کلاس هایم را بدون هیچ همراهی می گذراندم. حتی یادم می آید اولین بار در سن 8 سالگی مادرم مرا برد کلاس کاراته ثبت نام کرد و مسیر را نشانم داد تا از اولین جلسه خودم بروم و بیایم، وقتی روز موعود فرا رسید و من سوار اتوبوس شدم و از یکی آدرس پرسیدم آن خانم مرا اشتباهی راهنمایی کرد و من طبق تصاویر درب وردی و مغازه های اطراف آن کلاس که در مغزم ثبت شده بود در به در و پرسان پرسان آنقدر رفتم تا بالاخره به کلاس ام رسیدم اما تمام طول این مسیر برای پیدا کردن کلاس یک ساعت زمان برد و من وقتی به کلاس رسیدم که زمان کلاس تمام شده بود، باز سوار اتوبوس شدم و دست از پا درازتر برگشتم و شاید حتی در دلم به آن راهنمای احمق فحش  هم دادم نمیدانم! دیگر هیچ وقت ترس به زندگی ام راه پیدا نکرد اما طبقه دوم قضیه اش هنوز هم برایم فرق می کرد. و به خاطر همین نترس بودنم لقب بعدی ام به جای شجاع شد کله شق یا کله خراب؛ درست یادم نمی آید کدام یکی از این دو بود.چند شب پیش با خواهرزاده نه ساله ام داشتم صحبت می کردم  که متوجه شدم خیلی بیش تر از آنچه من تصورش را می کردم ترسو است. فکر کنم یک ساعت و خورده ای صحبت ما طول کشید که بیشتر زمان صحبت مان را خواهر زادم جمله هایی تکراری برایم می گفت (یک جورایی انگار که آلزایمر داشته باشد و نداند که همین پنج دقیقه پیش راجبه اش صحبت کرده است  هر چند که دیگر خوب می دانم که بچه ها از تکرار حرف ها خوششان می آید) اما این نیم وجبی مهارت خاصی را به خرج می داد و هر بار که یک جمله تکراری می خواست بگوید کلمات اش را عوض می کرد و چند تا کلمه قلمبه در بینشان قرار می داد که با سنش جور در نمی آمد و من در دلم هار هار می خندیدم و سعی می کردم به روی خودم نیاورم تا راحت ادامه دهد. منبع این ترس هم کاملا برایم مثل روز روشن است آنقدر خواهرم از دزد بچه و موتوری و ماشین سواری و شب و جای تاریک و کوفت و زهرمار برایش گفته است که احساس می کنم دنیا را شبیه یک هیولا می بیند، شب و روز و خلوتی و شلوغی هم برایش هیچ فرقی نمی کند کلن می ترسد که البته سعی می کرد به من بگوید دیگر می خواهد از چیزی نترسد، در این مابین می پرسید: خاله، مگر این ترس دارد؟ و من می گفتم نه بعد دوباره می خواست مطمئن بشود دوباره سوالش را تکرار می کرد و من هم دوباره جواب می دادم اما به نظرم می آمد ترسش بیشتر از این حرفاست و قانع نمی شود. گاهی بد نیست که دنیا و آدم هایش را هیولا ببینی شاید این باعث شود کمتر به جامعه و آدم هایش اعتماد کنی اما تا این حدش هم از دید من مضر است البته من که باشم که بخواهم در این زمینه دید هم داشته باشم. هر چه باشد با همه رابطه نزدیکی که بین خاله و خواهرزاده آن هم از جنس ما وجود دارد باز هم من یک خاله ام نه یک مادر، پس حق ندارم یک بچه را نسبت به مزخرفات مادرش بی اعتماد کنم، هر چه باشد مادرش است شاید تنها کسی که باید در زندگی اش به آن اعتماد کند (خیلی خنده است که جمله ای را بگویی که خودت هم ذره ای اعتقاد به آن نداری) به هر حال تمام تلاشم را کردم تا شاید او یک دوران کودکی و نوجوانی همراه با ترس را تجربه نکند اما آخرش مجبور شدم بگویم بازهم هر چه مادرت می گوید درست است. نمی دانم چرا یک همچین حرف مزخرفی را برایش گفتم، آخر که گفته است که هر چه پدر مادر آدم می گویند درست است؟ چرا باید تن به حرف هایی داد که هیچ سر و ته و ریشه ای ندارند و اصلن معلوم نیست از کجا نشئت گرفته است و بر دهان مردم افتاده است. چند شب است که با خودم سخت درگیرم و به این فکر می کنم که چرا نگفتم که حرف های پوچ را ول کن و فقط به خودت تنها اعتماد کن و هر جا که احساس کردی چه کاری صلاحت است دقیقا همان را انجام بده و هیچ وقت از کاری که کردی پشیمان نباش، چون اگر جایی را ببازی دیگر پشیمانی به هیچ کارت نمی آید فقط به این فکر کن که کجای کار را اشتباه رفته ای تا دفعه بعد انتخاب درست تر مد نظرت باشد. این چند شب این موضوع کوچک و بی اهمیت ذهنم را هر لحظه دارد می جود، بعد سعی می کنم خودم را قانع کنم که من از ایران دور هستم و دیگر مثل گذشته نمی توانم تمام حواسم را به او اختصاص دهم و ممکن است با حرف های صد من یک غاز من و بی پروایی بچه های امروزی بلایی سرش بیاید و آن وقت است که من ازعذاب وجدان اگر دق نکنم قطعن خودکشی خواهم کرد. باز ساعت 7 صبح شد و من نخوابیدم و به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم!