۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

تلاش هاي الكي

در واقع دپرس شدن و دپرس بودن قسمتي از وجودم شده ولي تمام تلاش ام و مي كنم كه تو اين وضعيت نباشم. بعد يه موقع هايي مثل الان دارم فكر مي كنم خب مثلن حالا تلاش نكنم و دپرس بمونم مگه چي ميشه؟ قطعن سقف آسمون سوراخ نميشه. اصولن من چرا هميشه بايد تلاش كنم؟ و يك دنيا علامت سوال مسخره ي ديگر. 

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

مي نويسم روزمرگي شما بخوانيد زندگي.

روز از وقتي آغاز مي شود كه چشمان مريض ام به روي سقف، پرده كشيده يا ديوار روبرويم باز مي شود. ساعت، ٩:٣٠ صبح را نشان مي دهد و من زمان زيادي ندارم تا كارهاي تكراري هر روز را از سر بگيرم و سر ساعت خودم را براي يك روز پر مشغله ديگر به محل كار برسانم. از زير پتو درآمدن قطعن يكي از بزرگترين عذاب هاي بشري است مخصوصن وقتي كه هوا رو به سردي مي رود. هنوز هم بعد از اينهمه سال نمي توانم بفهمم كه چرا بعد از چندين ساعت خواب و شكم خالي بايد هر روز صبح با مثانه اي پُر راهي دستشويي شوم! حالا تنها يك ربع ديگر وقت باقي است تا لباس ام را اتو بزنم، كوله ام را بياندازم و بروم. درب ساختمان را كه باز مي كنم سوز سرد استخوان شكن اوايل سپتامبر يا همان اواسط مهر خودمان كُرك هاي صورت ام را مي لرزاند و رسيدن فصل سرما را به رخ ام مي كشاند، اما من هنوز كامل بيدار نشده ام و خودم را سلانه سلانه به پيچ كوچه مي رسانم تا قفل دوچرخه را باز كنم. دوچرخه را از روي جدول پايين مي آورم و زيپ بادگير تا زير چانه ام بالا مي كشم و هندزفري ها را فرو مي كنم همآن جايي كه منبع تمام اعتمادهاي من است. ركاب زدن در اين هواي سرد قطعن ديوانگي اي بيش نيست اما من به اين ديوانگي تن مي دهم. حالا رسيده ام سر چهار راهي كه منتهي مي شود به مغازه مورد نظر. از سر چهار راه نيشم را باز مي كنم و با صدايي نه چندان كوتاه "روز پر بركتي داشته باشيد"گويان و دستي در هوا از كنار آدم هاي غريبِ آشنا مي گذرم. اغلب روزها فكر مي كنم چقدر دعايي كه خودم اعتقادي به آن ندارم مي تواند براي آنها مفيد واقع شود؟ بالاخره مي رسم به مغازه، دوچرخه ام را روي نرده هاي چوبي پارك مي كنم و در حالي كه هندزفري ها را جمع مي كنم وارد رستوران مي شوم.صبح بخير مي گويم و طبق معمول هر روز بدان آنكه جوابي بشنوم به آشپزخانه و يا شايد بهتر باشد بگويم به انباري مي روم تا كوله ام را بگذارم و كلاه و وسايل را بردارم و بروم تا روزمرگي كاري را شروع كنم. دانش آموزان ساعت ١٢ مي آيند و من دو ساعت زمان دارم تا كارهاي صبحگاهي ام را به اتمام برسانم و يك چاي و يك نخ سيگار بكشم. اين روند هر روز آنقدر تكراري است كه گاهي حس مي كنم سر ساعت مشخصي زنگ اي به صدا در مي آيد كه نشان دهنده تايم سيگار است. بعد از رفتن دانش آموزان تقريبن ديگر هيچ چيز مشخص نيست. كتاب ام را باز مي كنم و غرق دنياي خودم مي شوم. همكاران ام معتقدند كه من از ظهر تازه كم كم روشن مي شوم ولي من معتقدم كه آنها نمي فهمند چون به عقيده ي خودم در واقع من اصلن روشن نمي شوم. زمان به سرعت مي گذرد و اين را مديون مديري هستم كه به خاطر خوابش در شيفت من حضور ندارد. همانطور كه من مشغول كتاب ام هستم آنها هم مشغله هاي خودشان دارند كه چيزي نيست جز صحبت. حرف هاي همكاران ام آنقدر هر روز تكراري است كه من بدان آنكه معني كلمه هاي جديدي كه از دهنشان بيرون مي آيد را بدانم مي فهمم كه در چه موردي صحبت مي كنند.صحبت ها به دو قسمت تقسيم مي شود: فضولي و غيبت. بخش فضولي در تايم صبح است، همه تازه رسيده اند و مي خواهند تمام اتفاق هايي كه ممكن است در ساعات غيبت شان براي ديگري افتاده است را بدانند، اما غيبت در تايم عصر است، و موضوع غيبت هم شيفت شب است. من در وسط تمام اين ماجراها نقش يك مترسك را دارم كه گاهي فقط نگاه مي كند و كله تكان مي دهد، آنها هم بيشتر از تأييد چيز ديگري نمي خواهند. با كوچكترين اظهار نظري آنها به راحتي پي مي برند كه ادعاي من مبني بر تركي بلد نبودنم دروغي بيش نيست و آن وقت است كه مجبور مي شوم اين بيست هشت سال را به اندازه پنجاه و شش سال توضيح بدهم. دو هفته اي است كه مجبور شده ام با دختر جديدي كه آمده است نهار بخورم چون به تنهايي غذا باب طبع اش نمي شود، احساس مي كنم بيخ ريشه ام را گرفته اند تا نفس كشيدن از يادم برود و معناي آزادي بشود يك موش و من گربه اي خسته. بالاخره ساعت خودش را به پنج و نيم مي رساند. حالا ديگر وقت اين است كه كارها را براي شيفت شب آماده كنيم و كم كم عرصه را ترك كنيم.شيفت شب با كرخي تمام شيفت را تحويل مي گيرد و ما مي بايست نيم ساعت ديگر هم روي صندلي ها بشينيم تا به جاي هشت ساعت، هشت ساعت و نيم كار كرده باشيم اما دستمزد هشت ساعت را بگيريم، اين هم نوعي اش است بهرحال. ساعت شش و نيم كه مي شود من كوله به دوش، پيچيده ميان لباس هاي زمستاني و شال گره كرده با لبي خندان و عصر بخير گويان به سمت دوچرخه ام مي روم تا هر چه زودتر خودم را وسط خيابان يا همان آزادي انتزاعي حس كنم. ديگر عجله اي نيست، اينبار با صدايي نه چندان كوتاه "خسته نباشيد" گويان از كنار آدم هاي صبح مي گذرم وخودم را به پيچ كوچه و پارك دوچرخه مي رسانم. 
لبخند روي لب ام نشان ازخوب بودن حال ام مي دهدوچقدر متنفرم از اين لبخندِ...