۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

تابستانی در ترس

قلب‌ام می زند. توتوپ، توتوپ، توتوپ تند تند می زند. فکر می کنم ترسیده ام، درست مثل فیلم های سینمایی که کسی بعد از سالیان دراز از یک غار وارد دنیای امروزی می شود. نشسته ام در یک بالکن، تراس، پشت بام، نمی دانم کدام لغت می تواند این فضا را توضیح دهد. اسم ترکی‌اش چاتی کاتی است، ما به اصطلاح بهش می گوییم زیر شیروانی. فضای ترسناکی است. درست در 200 متری من یعنی در خیابان استقلال آدم ها در حال لولیدن در همدیگرند. سمت راست خیابان را آدم هایی تشکیل می دهند که به سمت گالاتاسارای می روند و سمت چپ را آدم هایی که به سمت میدان تکسیم، اما یک مشت آدم هم هستند که نور مغازه ها چشمانشان را خیره کرده است و دلشان می خواهد از سمت چپ  پایین بروند و از سمت راست بالا بیایند. فکر می کنید بتوانید بفهمید دارم در مورد چه محیط ترسناکی صحبت می کنم؟از بیرون رفتن می ترسم، از آدم ها می ترسم. الان که فکرش را می کنم دوسال در چاناکاله برای من اندازه 20 سال گذشت. از سر شهر تا ته شهر پیاده یک ساعت بود، با دوچرخه نیم ساعت، با ماشین یک ربع، با اتوبوس چهل دقیقه. شهر پیر و سالخورده بود، سرطان داشت اما نه از آن بدخیم هایش، سرطان خوش خیم که دکترها امید به بهبودی اش داشتند. می خواهند عملش کنند بلکه پوست بیاندازد و جوان شود، توریستی شود. پیرمردها و پیرزن ها هر روز صبح بساطشان را جمع می کردند و با هم سن های خودشان به کافه های دم اسکله می رفتند و چای می خوردند. جوان های چاناکاله همه به شهرهای بزرگ رفته اند، برای کار، تحصیل، ازدواج. دانشگاه اُن سکیز مارت یکی از آن دکترهایی است که توانست با آوردن دانشجوهایی از آنکارا، استانبول، ازمیر و .... سرطان پیری شهر را درمان کند. اما خب سرطان است دیگر زمان می برد تا درمان کامل شود. زندگی به این صورت می گذشت:  بعد از یک هفته با همه اهل کوچه آشنا بودی، بعد از یک ماه سلام علیک ها تو خیابون شروع می شد، یعد از یک سال سعی می کردی از کوچه پس کوچه ها بروی که برای پنج دقیقه بیرون آمدن با ده نفر سلام علیک نکنی. آنهم نه از آن سلام هایی که با سر می کنند، نگهت می دارند و حرف می زنند، حرف می زنند، آی حرف می زنند. کار هم نیست که نیست. نه اینکه اصلن، منظورم این است که مجبوری به مفت تن دهی. شهر آرامش خاصی دارد، دزدی نمی شود، کم پیش می آید که دعوا ببینی. همه چیز خوب و خوش و خرم است. هر شب خانواده ها می آیند در اسکله با بچه هایشان قدم می زنند، کنار اسب تروآ عکس سلفی می گیرند، پدرمادرها در چایخانه ها چای می خورند، بچه ها بستنی و نوجوان ها غرق در موبایل هایشان که اندازه تبلت است می شوند. خوشبختی از سر و روی شهر بالا می رود. اگر دو سال هر روز و هر ثانیه با این صحنه بیدار شوید و بخوابید می فهمید که حالتان از این شهر بهم می خورد. انگار که یک دنیای دروغی در این شهر ساخته باشند    و آدم ها را به بازی گرفته باشند، مثل فیلم The Truman Show.  بعد از دوسال در محیطی این چنین آرام حالا استانبول برایم غولی است که می ترسم بهش فکر کنم. بی هیچ پولی جمع کردیم و آمدیم شهر. شاید باورش سخت باشد ولی پولمان اندازه اجاره خانه است، حتا به پول برق و آب هم نمی رسد.حالا نشسته ام در بالکن خانه یک آشنا،بیکار، بی خانه، بی پول در استانبول هفتاد و دو ملت. استانبول پر شده است از ایرانی ها و عرب ها. اولین باری که تکسیم را دیدم سال 84 بود، تکسیم الان را حتا نمی توانم با تکسیم سه ماه پیش مقایسه کنم چه برسد با تکسیم هفت هشت سال پیش. وقتی داری خیابان را بالا پایین می کنی با کمی اغراق سی درصد آدم ها عربی حرف می زنند سی درصد ترکی، بیست درصد فارسی، بیست درصد انگلیسی. ایرانی ها محجبه تر از قبل شده اند. عرب ها با چادرهای سیاه و روبنده های سیاه شان در میان رنگ ها خودی نشان می دهند. توریست ها از اینهمه شلوغی، فرهنگ شرقی و پروپاچه های لخت در کشوری اسلامی به وجد آمده اند. ترک ها به آتاتورک شان که این کشور را به این درجه رساند افتخار می کنند و با غرور خاصی در مورد ترکیه صحبت می کنند و حالا من آمده ام تا زندگی را دوباره شروع کنم.