۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

به نام اشک های گران قیمت ام

وقتی که به تو خیانت می کنند، وقتی تحقیرت میکنند، توهین می کنند، قلبت را می شکنند به اصلاح می شود گفت که روح‌ ام اذیت شده است. انسان ها در سه حالت گریه می کنند: یکی وقتی است که روحشان درد می کند، دومی وقتی است که جسمشان درد میکند و دیگری زمانی است که از هر دوی آنها بدتر است، وقتی که هم روحت و هم جسمت با هم درد میکنند. من این طور فکر می کنم که ساعت به ساعت، روز به روز، سال به سال که بزرگتر می شویم دردهای روحیمان متفاوت می شود. گاهی بزرگ و گاهی بسیار کوچک، اما از یک جایی، از یک صحنه ای، از یک روزی کمتر پیش می آید که برای دردهایت گریه کنی، شاید یک آهی بکشی و سری تکان بدهی و با افسوس نگاهش کنی، دستهایت را در جیبت فرو ببری و از کنارش با سختی بگذری.متاسفانه یا خوشبختانه آدمی نیستم که به دردها و دغدغه های روحی چند سال گذشته ام بخندم و فکر می کنم این جمله جزو یکی از چرت ترین جملات زندگی است. چطور می شود به چیزی که روزی زجرت داده، لهت کرده، تمام فکرت را به خودش مشغول کرده و ادامه زندگی را برایت دشوار نموده حالا بشود گفت آه چه دغدغه های خنده داری بودند؟نه از دید من نمی شود. اما راستش را بخواهید نظرم در مورد گریه کردن از درد جسمی درست برعکس درد روحی است. گاهی وقتی که قسمتی از بدنت آسیب میبیند، ورم میکند، کبود می شود و هزاران بلای دیگر سرش می آید دلت می خواهد بروی بنشینی یک گوشه و درست مثل یک کودک پنج ساله گریه کنی، و حتا فکر می کنم که این موضوع محدودیت سنی ندارد. اما همیشه بدتری این وسط هست که در وحشتناک ترین وضعیت موجود اتفاق می افتد، همان مجموع درد جسمی و روحی در بدترین لحظات ممکن است. 

این همه مقدمه را گفتم که به شرح حال ساعت هایی که بر من گذشت بپردازم. چون ساعت زیادی از شبانه روز را خانه نیستم معمولن پنجره را برای گربه ها باز می گذارم که هم هوایی بخورند و هم بوی مدفوع اشان اتاق را بر ندارد. پریشب مارسل طبق روال همیشه می رود لب پنجره که پای اش سر می خورد و از طبقه سوم سقوط می کند، شاید هم برایش مادر خوبی نبودم و از دستم خسته شده بود و خواسته بود خودکشی کند، نمی دانم. به هر حال بدون چراغ قوه و با بدبختی توانستم مارسل را پیدا کنم. آن لحظه از خوشحالی خنده و گریه ام قاطی شده بود و در آغوشم فشارش می دادم تا  تلافی آن چند دقیقه را در بیاورم. جز اینکه به شدت ترسیده بود و اندکی می لنگید به نظر سالم می آمد. آن شب افتخار این را پیدا کرد (پیدا کردیم) که از دوستانش جدا باشد و شب را در اتاق ما صبح کند. فردایش که در واقع می شود گفت همین دیروز بود از خوش شانسی ما یکشنبه بود و شهر به قبرستان تبدیل شده بود، چاره ای نبود باید همگی یک روز دیگر را هم صبر می کردیم تا بلکه دستمان را به ریسمانی هر چند پوسیده هم بند کنیم. طبق روال هر روز بعد از انجام دادن کارهای روتین محل کارم تب لت را باز کردم و شروع کردم به ادامه کتابی که از روز قبلش نصفه مانده بود بلکه سرم در این ساعت های بیکاری گرم شود و کمتر به خانه و مارسل فکر کنم، از قضا یک ساعت بعد شارژ تب لت تمام شد. چاره‌ی دیگری نداشتم برای ساعتی که ثابت مانده بود جز اینکه سرم را با اینترنت گوشی ام گرم کنم. اما از آنجایی که وقتی قرار است یک روز برایت جهنم بشود همه‌ چیز دست به دست هم می دهند تا خاکسترت کند، تا گوشی را باز کردم دیدم آخرین نفس های باتری اش را می کشد در حالی که شارژر در خانه در خواب شیرین بسر می برد. شروع کردم به تمیز کاری محل کارم تا بلکه این ساعت لعنتی بگذرد. با هزار بدبختی ساعت شد 1:45 نیمه شب و کار من تمام شد که صاحب کارم خواست منتظر بمانم تا حقوق دو نفر را بدهد بعد به من رسیدگی کند. رفتم و به یکی از پیک موتوری های رستوران گفتم که در این فاصله برویم تا به من موتور سواری یاد بدهد. راستش نه آنقدر سخت است نه آنقدر آسان. به نظرم حسی است که قابل گفتن نیست.چند دور چرخیدیم و قرار بود برگردیم سر کار که سر یک پیچ از هول اینکه تا ماشین نیامده زودتر بروم تا برسم به خانه گاز را فشار دادم که چند ثانیه بعد یک ستون مقابل ام دیدم، ترمز گرفتن همانا و برخورد ما به ستون و چپه شدن موتور و کشیده شدن امان روی زمین هم همانا. چراغ های موتور و سوئیچ استارت شکست. با بدختی راهش انداختیم و برگشتیم به مغازه. با جمع شدن بچه ها دورم و چشم های گردشان تازه فهمیدم گوشت نداشته دستم سائیده شده است و شلوارم تکه پاره. بهتر از این نمی توانست بشود. از هیچ چیز به اندازه این که خودم یک آتیش دیگر به این جهنم اضافه کرده بودم حرص نمی خوردم. با هزار درد خودم را به خانه رساندم، نمیدانم چطور فقط می دانم آن مسیر ده دقیقه ای با دوچرخه برایم 3 ساعت طول کشید. شب را با درد در حالت نیمه هشیار سپری کردم تا وقتی که آنقدر صبح شده بود که بشود مارسل را پیش یک دامپزشک برد. مارسل به خاطر اینکه بچه بود خوشبختانه دست اش ضرب دیده بود و نیازی به آتل نداشت جز اینکه باید مراقب اش باشیم که از ارتفاع هر چند کوتاه هم نپرد!! بعد از ظهر با دستی پانسمان شده رفتم سر کار به امید اینکه امروز هم مثل مابقی روزهای ماه رمضان سرمان خلوت است و به دست من که درد می کند و می سوزد فشاری نمی آید، اما نمی شود که تو حالت بد باشد و دنیا مراعاتت را بکند. می شود گفت که مرده ها امروز از قبرهایشان بیدار شده بودند تا بیایند رستوران و غذا بخورند. آنقدر امروز مشتری آمد و رفت، آنقدر سفارش زدم که دلم می خواست بروم بنشینم وسط رستوران و پاهایم را بکوبم بر روی زمین و های های گریه کنم و وسط هق هق گریه ام بگویم، درد دارم، هر دو نوع اش را هم دارم، هم درد جسمی و هم درد روحی. اصلن درد جسمم زده است به روحم، بیایید و به احترام این دست و پای پانسمان شده، به خاطر این مچ ورم کرده ام که شده یک امروز را به من رحم کنید اما راستش را بخواهید نکردم. مدیرم هم نامردی نکرد و اندازه چهار روز از من کار اضافه کشید. البته راستش را بخواهید شاید مدیرم تقصیری نداشته باشد،وقت هایی که به شدت دچار حادثه ای می شوم که درد امانم را می برد سکوت اختیار می کنم و تا وقتی خلوتی پیدا نکرده ام صدایم در نمی آید. ساعت دو که کارم تمام شد چشمم افتاد به دست ام که شده بود اندازه هندوانه! هندزفری ها را به زور چپاندم توی گوشم و به سمت خانه رکاب زدم و از درد اشک ریختم. ساعت دو صبح سگ در خیابان پر نمی زند چه برسد به آدم ،  احساس کردم این اشک ها دردم را آرام نمی کند، همانطور که رکاب می زدم زدم زیر هق هق، بلند بلند. با تمام آن های های و هق هق نه از دردهام کم شد نه از ورم اش فقط غصه ام را بیشتر شد. حالا ساعت 4 صبح است و من و ورم مچ دستم و سوزش آرنجم و زانوی پایم همگی دور هم نشسته ایم تا من نتوانم بعد از اینهمه خستگی بخوابم. جایتان خالی نباشد.تمام امیدم به پنجشنبه است که می توانم استراحت کنم البته اگر شهاب سنگ به تخت اتاقم برخورد نکند!


۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

دختری که دو بار یتیم شد!

تمام شد مادرم. تمام غم و غصه ها و حرص و جوش هایی که از دستت می خوردم تمام شد. فکر می کنم آنقدر صورتم را با سیلی سرخ کرده ام که کباب شده است. بگذار اینبار برای اولین و آخرین بار هم شده با هم روراست باشیم، بگذار بعد از بیست و هشت سال نفس بکشم و در درد خودم غوطه بخورم. بگذار اینهمه دروغی که بابتت به خودم و دیگران گفته ام سر و ته اش را ببندم. سخت است، سخت است که همیشه بشنوی "مادر فولاد زره" مادر وحشتناکی بوده است و جایی در دنیای واقعی ندارد و تنها در قصه ها یافت می شود، سخت است که حالا بخواهم بگویم کاش تو مادر فولاد زرهِ من بودی ولی به این شکل مادرم نمی شدی. تو دنیایی که همه پشتشان به خانواده اشان گرم است بعد از مرگ پدرم یاد گرفته ام که پشت ام را به خودم گرم کنم، برای دختری با سن پایین و غم داغ از دست دادن پدر سخت است که بخواهد بپذیرد در این دنیای کثافت کسی را جز خودش دیگر ندارد. هفت سال است که در حال جنگ هستم، هفت سال است که بیشتر از مابقی سال های عمرم به خودم تلقین می کنم که تو مرا دوست داری، فقط بلد نیستی محبت کنی. هفت سال است که نمی خواهم قبول کنم که بین بچه هایت فرق می گذاری و پسرهایت را از دخترهایت بیشتر دوست داری،هفت سال است که با همه در حال جنگم که شاید اخلاقت خوب نباشد و زبانت تند باشد اما ته دل ات هیچ چیزی نیست. هفت سال است که نه تنها خودم بلکه همه را هم خر می کنم که من هم یک خانواده دارم، عکس می گذارم که بگویم ببینید من هم چیزی از شماها که عکس خانواده اتان را می گذارید و قربان صدقه اشان می روید کم ندارم. من هم مادری دارم مهربان و بهتر از برگ گل که کوچکترین کارش برایم دوست داشتنم است، بگویم در تمام این سال ها هزاران بار گفته است که از به دنیا آوردنم راضی است، از تلاشی که برای مبارزه با سختی ها کرده ام با افتخار صحبت می کند، بگویم که مثل تمام مادرها همیشه آرزو کرده ای که خوشبختی و رو سفیدی مرا ببینی، بگویم که خواستی هیچ وقت هیچ خاری نه در چشمم و نه در پایم برود، بگویم که اگرکسی به من چپ نگاه کند تو تکه تکه اش می کنی، بگویم که همیشه با غرور گفته ای که دختر بیست و یک سال ام برای دفاع از مادرش جلوی سه تا برادر چهل ساله اش ایستاد و کتک خورد اما گریه نکرد و با تمام حرف و حدیث ها وقتی دید به من توهین می کنند از خانه انداختشان بیرون، بگویم که به رابطه صمیمی من و خواهرم حسادت نمی کنی و مثل مادرهای بی احساس بین رابطه من و خواهرم اختلاف نمی اندازی و هر وقت می بینی ما مشکل داریم سعی می کنی رابطه مان را بهتر کنی تا بدتر، بگویم که هیچ وقت به خاطر سبک لباس پوشیدنم خجالت نکشیدی و هیچ وقت نگفتی که من یک فاحشه ام. بگویم که هیچ وقت پدرم را تحریک نکردی که مرا کتک بزند و تو تماشا کنی و لذت ببری و بگویی بیشتر بزنش، بگویم که هیچ وقت پدرم از دستت گریه نکرد، بگویم که هیچ وقت مادرم ساعت 12 شب دختر بیست ساله اش را از خانه بیرون نکرد، بگویم که روزی که اشتباهی قرص خوردم و دکترها قطع امید کردند و هر لحظه منتظر سنگکوب کردن قلب من و خط ممتد قلبم بودم تو نگفتی اگر زنده موندی برگرد، بگویم که هیچ وقت انقدر عرصه این زندگی را به من تلخ نکرده ای که من در 12 سالگی یک کارتن قرص بخورم و خودکشی کنم و در ثانیه های نود پیدایم کنید و سه روز حبسم کنید در حمام تا یا آنقدر بالا بیاورم که زنده بمانم یا همانجا بمیرم. مادرم!!! چه اسم غریبی است این برایم که تنها از سر عادت بر دهانم جاری می شود. مادرم آخ مادرم، کاش همه این ها که یک هزارم این بیست هشت سال است دروغ بود، کاش توهم های ذهنی من بود، کاش من مغز مریضی داشتم و همه این ها داستان هایی بود که از خودم در می آوردم، کاش منکر خیانت هایی که در حقم کردی نمی شدی، کاش برای یک بارم که شده از من معذرت می خواستی که زندگی ام را با خاک سیاه یکسان کردی نه اینکه بگویی خوب کردی و منتظری بدبختی ام را ببینی. کاش برای یک شب عشق و حال و نبود کاندوم مرا پس نمی انداختی که حالا بخواهم به این فکر کنم کدام بهشت و کدام مادر؟ وقتی من از جفتشان بی بهره ام چرا نمی فهمم این دیگران چه می گویند؟ حالا امروز بعد از بیست و هشت سال در حالی که دو روز دیگر تولدت است و من دو ماه است که برنامه ریخته ام که سوپرایزت کنم، منی که می خواستم پانزدهم تیر یک نفر در خانه ات را بزند و یک بسته بدهد دستت و برود نمی دانم باید به حماقتم بخندم یا گریه کنم؟ ناراحت نیستم دیگر ناراحت نیستم، دیشب نشستم و گریه کردم آنقدر گریه کردم که صورتم اندازه هندوانه های تابستانی شد و چشمهایم شدند نخود، اما امروز که با تو حرف زدم فهمیدم که دیشب با تمام اشک هایم از چشم هایم افتادی و رفتی لای دستمال کاغذی که افتاد درون سطل آشغال و صبح هم رفت درون سطل آشغال محل و الان نمی دانم کجاست! مادرم ممنونم که حرف هایی زدی و کارهایی کردی که من دیگر نخواهم صورت ام را با سیلی سرخ کنم و به راحتی بگویم خانواده ام امروز رفتند زیر تریلی و مردند و من از دار دنیا یک خواهر و یک خواهرزاده دارم که بیشتر از جانم دوستشان دارم. تنها یک کاش اینجا دلم را به درد می آورد، کاش به جای پدرم تو مرده بودی. کاش قانون دنیا این نبود که هر کس که خوب است و دوستش را داری را ازت بگیرد. 

پ.ن : امروز پنجشنبه، سیزده تیر هزار و سیصد و نود دو، چهار جولای دو هزار و سیزد و چهارم تِموز دو هزار و سیزده من برای بار دوم یتیم شدم که بر عکس دفعه اول احساس رضایت می کنم. :)