۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

انتظار بی‌ پایان

نمي دانم اينطور مي گويند كه درد امان آدم را مي برد، مخصوصن اگر در رگ و ريشه هاي اين درد پاي شكستگي در ميان باشد. نشسته ام بر روي صندلي هاي چوبي كافه مقابل اورژانس بيمارستان و چاي را گذاشته ام مقابلم تا سرد شود بلكه اين گلوي خشك لبي تر كند. منتظرم و مضطرب. منتظر دكتري كه رفته است جراحي و معلوم نمي كند آيا نيم ساعت ديگر بيايد يا سه ساعت ديگر. اما اضطرابم از اين بابت نيست كه مي خواهد يك مشت آهن را بكند درون دهانم  و تا آنجايي كه قدرت دارد بكشد بلكه اين فك شكسته استخوان اش دست از لجبازي بردارد و برگردد به حالت اوليه، حتا مضطرب اين هم نيستم كه ممكن است اين آهن ها و بكش بكش ها جواب ندهد و صورت ام را بشكافند، انتظار مرا مضطرب مي كند، دستانم را به لرزه مي اندازد و اسهال مي شوم، آنهم انتظار در بيمارستان. همين انتظار بود كه نذاشت بالا سر پدر باشم و شايد همين اضطراب بود كه باعث شد آخرين نفري باشم كه دستان پدر را در دست گرفتم. جمعيت شهرستانمان كم است، آنقدر كم كه مي تواني بعد از يك ماه با خيلي ها سلام عليك روزانه داشته باشي، با اين حال خيابان پر از آدم است و هر نيم ساعت آمبولانس با سرعت وارد ميشود و پرستارها سريع بيمار را خارج مي كنند تا به بيمار بعدي برسند، اما تاثيري نه در شلوغي خيابان مي كند نه در اورژانس بيمارستان، تو گويي كه انگار يك فيلم يك ربعِ روي ريپيت است، حالا فكرش را بكن اين وسط ياسمين لوي در گوشت زجه بزند. خدايا مرا در اين حال به خودم وا مگذار. اين اضطراب بود يا انتظار، شايد هيچكدام و شايد هر دو، نمي دانم به هر حال هر چه بود خواب ديشب ام را دزديد. آخرين نخ سيگار صبح ام را كشيدم و خودم را به اولين سوپر سر راهم رساندم، وقتي وارد مغازه شدم تازه فهميدم كه نمي دانم آب نبات به تركي چه مي شود و حالا از اين لاين مغازه برو به آن لاين بلكه وسط آنهمه شكلات و آدامس و خوراكي هاي رنگ و وارنگ با مارك هاي متنوع بتواني آب نبات پيدا كني! آنقدر اين لاين آن لاين كردم كه صاحب مغازه به چشم دزدي بهم زل زده بود كه هر لحظه بوي اين مي آمد كه دستش را محكم بكوبد پس گردن ام، آب نبات مچاله شده در دستان ام را بيرون بكشد وبا يك اردنگي بياندازتم بيرون. بعد چند دقيقه پانتوميم توانستم بفهمانم آب نبات مي خواهم. بعله معادل تركي آب نبات يك كلمه است آنهم به همين سادگي: شكر! اينهمه تلاش براي اين نبود كه من معتاد آب نباتم، در واقع مي شود گفت سال تا سال هر كوفتي در دهان من خودش را جا مي كند بجز آب نبات. اينهمه تلاش صرفن بخاطر اين بود كه دكتر وقتي با تمام سر و صورت رفته است داخل دهان اي كه حتا نصفه هم باز نمي شود از بوي سيگار خفه نشود. از لحظه اي كه آب نبات رفت داخل اين حفره سياه تمام فكر و ذهن مرا هم با خودش برد.وقتي به خودم آمدم كه اطلاعات بيمارستان تقريبن با صدايي بلند گفت خواهرم چي مي خوايد؟ در لحن صدايش ملايمت نبود، حتا خشم هم نبود، فقط شايد كمي از شلوغي بيمارستان خسته بود. يك برگه كاغذ يادداشت كه روش پر بود از نقاشي هاي فك ام كه دكتر برايم طراحي كرده بود در آوردم و گوشه اش رو نشان دادم و گفتم دنبال اين دكتر مي گردم! خنديد، به لهجه ام خنديد، به دست خط خنديد، به نقاشي ها خنديد، به ناخوانا بودن اسم خنديد، به دهن كجم خنديد را نمي دانم ولي به هر چه خنديد باعث رضايت من شد كه بالاخره اخم هاي درهم اش جايشان را به لبخندي دادند كه دندان هاي سفيدش ناگهان ريخت بيرون. گفت طبقه سوم و من بدون اينكه ثانيه اي را از دست بدهم با تشكري كه احتمالن به گوشش نرسيد دور شدم. بعد از طي كردن دوازده پله رسيدم به طبقه بعدي كه منطقن مي بايست طبقه اول بعد از همكف باشد ولي از آنجايي كه اينجا نمي شود به حرف هيچكس اعتماد كرد حتا اطلاعات بيمارستان كاغذ نقاشي ام را به رزروشن نشان دادم و فهميدم بعله اتاق دكتر انتهاي راهروي همان طبقه سمت راست است!حالا يك ساعت و نيم از زماني كه من آمدم مي گذرد و دكتر يا دارد صبحانه مي خورد، يا با يارش لاس مي زند، يا واقعن سر جراحي است. به هر حال براي من در واقع فرقي نمي كند كجا باشد، هر جا كه باشد اينجا نيست پس در كاهش اضطراب من تاثيري خاصي ندارد.بخوان داتوره جان بخوان، به پرده هاي گوشم تجاوز كن، من به اين تجاوز تن مي دهم. نشسته ام روبروي درب بسته مطب اش، دستم را كرده ام درون كوله پشتي ام و همش با كلتم بازي مي كنم و هي نقشه ام را مرور مي كنم مبني بر اينكه وقتي دكتر آمد تير را كجايش بزنم يا كجا بكشمش بهتر است. چقدر خوشحالم كه گا. در مقابل اصرار من تسليم نشد و صدا خفه كن را چپاند داخل كيفم. به هر حال اين نشان مي دهد كه او بهتر از من فكر مي كند و احتمالن مرا هم بهتر از خودم مي شناسد، وگرنه حالا من مانده بودم و يك كار كه قصد داشتم تمامش كنم كه نصفه نيمه مانده بود و صد دنيا پشيماني و يك دنيا آدم كه نه حال قبلت را مي فهميدند نه حال بعدت را مي فهمند. طبق آنچه كه بسته سيگار نشان مي دهد از لحظه خروجم از منزل ده نخ سيگار نيست شده است، كه با اين حساب مخلوطي از اسيد معده و ده آب نبات در بدنم وجود دارد. حالا بالا رفتن قند بدنم را كه مي خواهد به گردن بگيرد؟
راستش را بخواهيد من تنها كسي نيستم كه پشت درب قفل مطب به انتظار دكتر نشسته است ولي بگذاريد اين اطمينان را بهتان بدهم كه تنها كسي هستم كه قصد كشتن دكتر را دارد. ولي قبل از كشتنش احتمالن مي گذارم آخرين تلفنش را بكند. دلم نمي خواهد حسرت كلمه آخر به دلش بماند. اين را گا. ازم خواست. بعد از دو ساعت انتظار دكتر آمد. لبخندهايمان در هم گره خورد، فكر مي كنم از لذت جراحي تازه اي كه پيش رو داشت مي خنديد و من از به پايان رسيدن انتظار. انتظار به پايان نرسيد بلكه بعد از گفت گوهاي ناخوشايندي كه بينمان رد و بدل شد مُهري به پاي سر گرداني من خورد كه تاريخ انقضايش ممكن است به اندازه يك عمر بكشد. كلت در دستان عرق كرده ام سر خورد و بعد چند ثانيه دست خالي خيس ام را از كوله پشتي در آوردم. نه نمي توانستم بكشمش، نه به اين دليل كه جرئت اش را نداشتم، يا دلم براي سن جوانش مي سوخت و يا به بيمارهاي منتظر پشت در كه مدام در مي زدند فكر مي كردم، نه تنها به اين دليل كه اين انتظار چه با زنده بودن او و چه با زنده نبودن او انتهايي نمي يافت. حالا از ساعت ٩ صبح سيزده ساعت است كه مي گذرد، به اضافه ي تمام آن چيز هايي كه منتظرشان هستم مدت شش ساعت است كه منتظر صاحب كاري هستم كه قرار بود نيم ساعت بعد از تلفن من بيايد منتها ساعت دنيا ايستاده است و اين نيم ساعت براي او نمي گذرد و براي من شش ساعت است كه گذشته است كه بر طبق حدسيات من سه ساعت ديگر همچنان پا بر جا باقي است. كلت را از پشت كمرم در آوردم و هر مشتري كه پايش را از روي آخرين پله به سالن مي گذاشت مي كشتم، شيشه هاي مغازه قرمز شده بودند و تلالوهاي آفتاب از لابلاي رده هاي خون سالن رستوران را به وحشي ترين حالت ممكن درآورده بود. جوي قرمزي به امتداد يك فرش تا خيابان پيش رفته بود و من از ديدن قيافه هاي غرق در سكوت و بهت ارضا مي شدم، فرش قرمز كه مي گويند اين است نه آن ابريشم هاي دستباف كه سالها طول مي كشد بالا بيايد و جان به لب مي كند آدم را. دست هايي شانه هايم را تكان داد و جلوي چشم هايم را با يك ليوان فانتاي يخ پوشاند و اشاره كرد كه در اين چند دقيقه اي كه خوابم برده است اندازه كل روز سفارش جمع شده است و اگر همين الان دست بكار نشوم هر آن ممكن است يكي از مشتري ها شخصن بيايد و يك مشت جانانه چنان نثار فك شكسته ام بكند كه خورده هايش حتا خلال دنداني براي سگ ها هم نشود و تا آنجايي كه يادم مي آيد خنديد، خنديدند، تمام همكارهايم! به چي مي خنديدند؟ لب منكه به خنده باز نشد البته بعد از يك هفته مرخصي و بعد سه روز روزه ي سكوت برايشان فرقي نمي كرد اين كج و كوله زبان نفهم به شوخي مسخرشان بخندد يا نخندد. گمان مي كنم اگر مي دانستند درست پشت كمرم يك كلت جا خوش كرده است نه تنها نمي خنديدند بلكه جرئت نمي كردند از خواب ناز هم بيدارم كنند. اما من نمي خواستم بفهمند، دلم نمي خواست تيرهايم را حرام انسان هاي ابله كنم، من كه نتوانستم تيرهايم را براي دكتر استفاده كنم بهترين راه اين است كه نگهشان دارم تا وقتي صاحب كار ارجمند نصف شب مي آيد قبل از اينكه بخواهد كلامي از دهانش خارج شود تيرها يكي يكي در بدنش خالي كنم تا بلكه به يكي از انتظارها پاياني بدهم، يك تير هم نگه ميدارم كه خالي كنم وسط آن حفره سياه كه امروز يكجا آب نبات و افكار مرا بلعيد. به همين راحتي بعد مي توانم بيفتم و آنقدر از درد و خستگي و ناتواني گريه كنم كه شرق ام را درياي آب شور و غرب ام را درياي سرخ در بر بگيرد. من به همين قانع ام.