۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

:)

از امشب قرار بر اينه كه تا وقتي كيبورد لپ تاپمو درست نكردم پست ننويسم! بعله. فعلن.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

من احمق نیستم، متفاوتم!

همیشه دوست داشتم تو زندگیم یه ماشین زیر پام بود که وقتی بی حوصله یا بی اعصاب ام بزنم به دل اتوبان، به دل جاده، به دل شب. هیچ وقت هم این اتفاق نیفتاد و خب همیشه بقیه بهم می گفتن چون نداری حسرت اش رو می خوری ولی اگه داشته باشی می بینی اینطور نیست، از من انکار و از داراهای ماشین اصرار، بحث به جایی نمی کشید چون نه من می تونستم ثابت کنم هوس نیست نه اونها می تونستند من و قانع کنند. وقتی که می دیدم دستم به ماشین نمی رسه پیش خودم می گفتم کاش حداقل موتور سواری برای خانوم ها مجاز بود اون وقت می تونستم با حقوق چند ماهم یه موتور بخرم و شب ها هندزفری هایم را در گوش هایم فرو کنم و بزنم به دل شب ولی خب این یکی قطعن یه رویا بود، رویای دست نیافتنی یک دختر در ایران. دست آخر رو آوردم به دوچرخه و هر چی به خانواده ام گفتم: من می خوام دوچرخه بخرم تا با دوچرخه برم سر کار و بیام با مخالفت صد در صد مادرم و برادرم مواجه شدم که نمی تونی هر روز از کرج تا تهران و بری و بیای و خطرناکه! بعله درست می گفتن خطرناک بود ولی من زندگی بی خطر و دوست نداشتم و ندارم، من زندگی بدون هیجان و ریسک و دوست ندارم، من دوست ندارم مثل بقیه، مثل شماها زندگی کنم ولی نتیجه این شد که مهر خفه شو خورد به دهنم و رویای دوچرخه افتاد توی سطل زباله. امشب بی حوصله بودم، بی حوصله یا بی اعصاب فرقی نمی کنه مهم اینه که می تونستم به درخت برای کج بودن شاخه هاش هم گیر بدم، سوار دوچرخه ای شدم که همین سه روز پیش گرفتم و با سرعت رفتم سمت خونه. جلوی در خونه مکث کوچیک کردم و سر دوچرخه روکج کردم و انداختم توی جاده ی " اِزمیر". این جاده همون جاده ای بود که هفت هشت ماه پیش هر روز سوار می نی بوس می شدم و میرفتم سر زمین تا گوجه بچینم، خوب می تونستم تصور کنم که چقدر دوره و چه سربالایی های وحشتناک و طاقت فرسایی داره، ولی هیچ چیز حتی تاریک شدن هوا هم نتونست منو از تصمیم ام منصرف کنه. یه آهنگ ترکی پِلی کردم و رکاب زدم، رکاب زدم و عرق کردم، عرق کردم و رکاب زدم و فکر کردم.رفتم انقدر رفتم تا دیگه سربالاهایی ها به خط های عمودی تبدیل شد و برای یک آدم سیگاری مثل من خودکشی بود، شاید هم نبود و من بعد از 5 کیلومتر نفسی برام نمونده بود. تا چشم کار می کرد جای دوربرگردون نبود تنها راه چاره این بود که طول اتوبان چهار باندی و رکاب بزنی تا برسی به بلوار وسط ، اونوقت خودتو و دوچرخه تو پرت کنی اون وسط و بعد هم ایضن چهار باندی اونطرف رو پا بزنی تا برسی به گوشه. تصمیم گرفتم به تابلو های راهنما نگاه نکنم و برم، فقط برم، من که نمی خواستم به جای خاصی برسم، من که قرار مهمی نداشتم پس سر از هر جایی در می آوردم اونجا جای من بود، برای آدمی که بی هدفه چه فرقی می کنه که تابلو های راهنما در حال هشدار چی هستند؟ توی زندگی خودم غرق بودم که چراغ های ماشینی از مقابل چشمهامو اذیت کرد و به خودم اومدم و فهمیدم چند دقیقه ای میشه که توی تاریکی مطلق در حال رکاب زدن ام. اینکه کجا بودم و نمی دونستم تنها چیزی که می دونستم این بود که مسیر خونه پر بود از چراغ های اتوبان که قطعن این جاده سیاه نبود.دوچرخه رو زدم بغل و از توی کوله پشتی کمی آب خوردم و یک سیگار دود کردم و به ترس فکر کردم. باید بترسم، باید از گم شدن، از جاده ی تاریک، از خفت شدن، ازسگ های ولگرد، از اینکه یه اتوبوس از روم رد شه بترسم ولی نمی ترسیدم. پیش خودم می گفتم نرمال نیست که نترسم، بعدش به خودم جواب می دادم که کی نرمال زندگی کردی که از حالِ آنرمال الانت ناراضی هستی؟ راست می گفت من کی نرمال زندگی کردم؟ از وقتی عقلم رسید با خانواده مشکل داشتم چون نمی خواستم به حرف بزرگتر ها  گوش بدم صرفن به این دلیل که چهار تا پیرهن از من بیشتر پاره کردن! اصلن از کجا میشه گفت که چهارتا پیرهن از من بیشتر پاره کردن؟ نمی خواستم به حرف بزرگتر ها گوش بدم به خاطر حرمت موی سفیدشون، اگه به موی سفیده که خب اونام باید به حرمت موهای سفید من به حرف من گوش میدادن که نمی دادن! نمی خواستم به حرف بزرگتر ها گوش بدم چون دوست نداشتم زیر حرف زور برم! دوست نداشتم به حرف بزرگترها گوش بدم چون برایم قانون تعیین می کردند و من قانون مند نبودم! بچه ی محبوب خانواده نبودم و نیستم و در نهایت به خاطر عقایدم انگِ " دختر خراب " بهم زده شد. خوب که فکر کردم دیدم توی جمع دوست هام هم همینطور بوده حالا شاید به روم نیاوردن، شاید بهم چیزی نگفتن ولی خب وقتی رفتارها و کارهای من براشون عجیب غریب و حماقت بود قطعن نمی تونستم به این فکر کنم که این ها متفاوت اند از اونها! و خوب که نگاه کنی جز ناراحتی های گذرا برای من چیزی نمونده و اون آدم ها حالا یا دیگه تو زندگیم نیستند یا اگه هستند افتادن توی زندگی مجازی ایم. باید بر می گشتم  چشمم از اونهمه سیاهی خسته شده بود. مابقی راه سر پایینی بود، تا اونجایی که جون داشتم رکاب زدم انقدر رکاب زدم که سرعت باد لپ هامو به لرزه مینداخت. چقدر سرعت آرامش بخشه، چقدر خوبه که از بغل هر چیزی به ثانیه نکشیده رد میشی، چقدر خوبه که بدون اهمیت به چراغ های راهنما و تابلو ها میری و میای.حتا برام مهم نیست که چندبار دیگه این متن رو از اول بخونم و ایرادهاشو بگیرم تا متن شسته رفته ای از آب در بیاد تا یک جا عامیانه نباشه و یک جا ادبی تا باب دل شما باشه مهم اینه باب دل من باشه که هست، من یک روز تمیزم و یک روز کثیف، یه روز چنان تمیز که میشه بهم گفت وسواسی یه روز انقدر کثیف که میشه بهم گفت کثافت برای من فرقی نمی کنه که شما دوست دارید به کدوم اسم صدام کنید! داشتم فکر می کردم اگر من هم بخوام مثل شماها یک برچسب به زندگیم بزنم قطعن برچسب من بی برو برگرد یه آنارشیست.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

چقدر راحت می شود فراموش کرد!

به راحتی ضربان قلبم را فراموش کردم قلبی که هر روز مثل طبل صدا داشت، چقدر مرگ آسان است، چقدر راحت می شود نکوبیدن قلب را در میان سینه فراموش کرد! می بینید باز هم برای دل کوچک خودم نوشتم ! دیگر همه چیز برای من میان یک دود غلیظ و یک غبار گیر افتاده، شاید دوست داشتن، شاید راست گفتن و حتی زندگی همه و همه گیر افتاده اند...!! من میدانستم آن یخدان فلزی یخی کجاست ،میدانم...!! همانی که پشتش محلی بود برای گریه هایمان. همانی که به قول خودت مچاله می شدیم و زانوهایمان را بغل می کردیم و گریه می کردیم و وهیچکس پیدایمان نمی کرد مطمئن باش می دانم کجاست. ببخش که نگفتم عزیز دل، ببخش...! ضربان قلب هم بعد از مدتی  رسیده به همان 110. خیلی وقت است که رسیده بود ولی خبر نمیداد. 

بگذریم. 

چند روز است همه چیز برای من محو و مبهم شده، مثل سایه، همه چیز گنگ و مبهم. حتی زندگی با مهربانی هایش!! به نظرم همه و همه دارند دود می شوند و به هوا می روند! فکر می کنم همه چیز کش آمده و دراز و چسبناک شده. مثل زمانی که تب داریم!... مطمئن باش اینبار برای جان کندنمان، برای خوابیدن، سرم را توی سینه ات می گیرم و حرف میزنم تا این تپش قلب لعنتی دست از سرم بردارد و چشمهایم آرام بگیرد. تو میدانستی همیشه من خانه ساکت را برای گریه کردن دوست داشتم. برای وقتی که گریه ام تمام می شد، مثل بچه ها حرف میزدم، هق هق می کردم. به من بگو تو هم گریه را دوست داری؟ یادت باشد بی دلهره و با جرات جوابم را بدهی...!!! آخر می خواهیم سایه شویم و برویم پشت همان یخدان فلزی مادرجان که تو گمش کردی ولی من می دانستم کجاست!! همانجا که هیچ کس نمی داند کجاست!! بی منت هم را بغل کنیم و دلمان شور هیچ چیز را نزند و فقط گریه کنیم، بعد من از همانجا از روی همان مبل های چرمی قهوه ای رنگ که هیچ دوستشان ندارم سیگاری برایت روشن کنم یکی هم برای خودم. اَه، لامصب عجب تند است این سیگارهای بی پیر تو، همیشه دمار از روزگارم در می آورد! بیا، بیا خستگی در کن عزیز دل. بیا یخدان فلزی ما اینجاست. مگر نگفتی دلت برایش تنگ شده ؟ مگر نه اینکه می خواهیم گریه کنیم؟ کاش هنگامه هم بیاید! آخر او دنبال ماوایی برای گریه هایش می گشت....