۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

فلاش بك

هميشه وقتي مي خواي بنويسي لوازم نوشتن دم دست نيست. چاره اي هم نيست، هميشه همينه كه هست!
همين ديروز نبود كه مي شنيديم؟
من مثل يه برگم... بي تو رفيق مرگم
انگار همين ديشب بود كه همخوني مي كرديم؟
سر كوچه ملي يه مردِ، يه مرد... توي پالتوي كهنه عهد بوق... داره عابرا رو نگاه مي كنه... كه رد ميشن از كوچه هاي شلوغ
و پشت پيانوي سياه قديمي مي نشستيم و شروع مي كرديم به خواندن.
حالا من خط خطيه دست خط اين چند خط و يك مار هفت خطم... روي بازويم خطي، روي اعصابم خراشي و توي چشمانم خاك و دو وجودم خشم.

حالا سيگار بكش و يك فنجان اسپرسو بخور!