۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

ترکیه. تلاش برای کار

سلام

راستش من کمی با شروع کردن و تمام کردن جملات مشکل دارم. درست نمی دانم که باید از کجا شروع کنم و در چه نقطه ای باید به اتمام برسانم اش. من یک پناهنجوام، یک پناهجو که در حالت معلق به سر می برد. هنوز هم نمی دانم آیا سال آینده به آمریکا می آیم یا نه. آینده در یک بالون رویایی است که نمی دانم کی تصمیم دارد من را سوار خودش کند. من در ایران زندگی سختی داشتم، خانواده ام متوسط بودند اما خرج من پای خودم بود. روزی سیزده ساعت در یک کافی شاپ در میدان انقلاب کار می کردم، شب ها بعد از کار با چند تا از دوستانم دورهمی داشتیم. یک روز مجبور شدیم بار و بندیلمان را ببندیم و ایران را پشت سر بگذاریم. هنوز هم از تصمیمی که گرفتم پشیمان نیستم. فکر می کردم آدم نوستالژیکی هستم اما بعد از چند هفته زندگی در ترکیه کم کم فهمیدم که دلم برای هیچ چیز ایران تنگ نشده است. ترکیه کشور زیبایی است هر چند که من هنوز وقت نکردم مسافرت کنم اما یکی دو شهرش را اتفاقی دیده ام. استانبول شهر ساختمان های رنگ وارنگ و خیابان های سربالایی و سر پایینی است. استانبول شهر توریست هاست. توریست های اروپایی و آمریکایی که دلشان می خواهد شرق، فرهنگ و آدم هایش را ببینند. آنکارا شهر دانشجوهاست، راستش تقریبن می شود گفت که هیچ چیز خاصی ندارد اما نام پایتخت ترکیه را یدک می کشد فقط به این دلیل که آتاتورک در این شهر آخرین نفس اش را کشید. اسکی شهیر (شهر قدیمی) شهر زیبایی است، پر از پل های بزرگ و چراغونی های متفاوت است، خیابان های قدیمی اش دل می برد، کافه ها و بارهای دوست داشتنی دارد. قدم زدن در شب در این شهر قطعن می تواند رویایی باشد. شهر به شهر ساختمان ها، مغازه ها، آدم ها، تیپ ها و لهجه ها فرق می کند اما یک چیز ثابت است و آن این است که می شود گفت 70 درصد مردم ترکیه طرفدار آتاتورک هستند که به قولی می گویند آتاتورک چی. خیلی وحشتناک ناسیونالیست اند و در واقع اگر نخواهم اغراق کنم آتاتورک را هم سطح خدا می پرستند.”تا اینجای نامه را در یک چایخانه نوشتم و بعد آمدیم خانه که کمی از زندگی روزمره فرار کنیم و حالااز دنیایی دیگه در حالی برایت ادامه می دهم که پاهایم روی زمین نیست” خب برگردیم. ترکیه زیباست، مردمان مهربان و مهمان پروری دارد. راستش مثل ایرانی ها نیستند که ادعا کنند مهمان پرورند اما روز اول به دوم چشم دیدن مهمان را هم نداشته باشند. کافیه ازشون درخواست کمک کنی، با جون و دل کمکت می کنند اما سعی میکنند تا ازت مطمئن نباشند کفیل و ضامن ات نشوند، البته کار درست را هم اینها می کنند اینجوری حد و مرزها را مشخص کرده اند و کسی به خاطر یک غریبه زندگی اش فنا نمی شود. اما بدی هایی هم دارد. مذهبی هستند و در بعضی شهرهای کوچک تر اگر لباست زیاد از حد باز باشد چپ چپ نگاهت می کنند، نماز می خوانند، جمعه ها پسرها به نماز جمعه می روند، روزه می گیرند، سیگار می کشند و طبق رسمی که دارند دست بزرگ تر ها را می بوسند. اطلاعات من در مورد اخلاق مردم ترکیه همین است. من زمانی که پایم را در خاک ترکیه گذاشتم هیچ کلمه و یا حرفی بلد نبودم، حتا سلام. حالا بعد گذشت 21 ماه می توانم دست و پا شکسته صحبت کنم. نه ماه اول  در بدر دنبال کار بودیم اما چون شهرمان کوچک است و من هم زبان بلد نبودم نه ماه تمام بیکار بودم،بعدش توانستیم در یک مزرعه که یک ساعت با خانه امان فاصله داشت کار گوجه چینی پیدا کنیم بعدش هم در یک مبل فروشی نظافت چی شدم. از اینکه کار پیدا کرده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم. روزهای اول به سختی می فهمیدم چه می گویند. تازه می توانستم یک کمی به ترکی حال و احوال کنم و به سختی بگویم که امروز چه کارهایی کردم ولی هنوز نمی توانستم صحبت های روزمره را بفهمم چه برسد که حرف هم بزنم. صاحب کارم برایم پانتومیم بازی می کرد تا بفهمم منظورش چیست. پنج ماه تمام 6 روز هفته را راس ساعت 8:30 صبح ها به مغازه  می رفتم. چهار طبقه را جارو می کشیدم، بعد گردگیری می کردم، در آخر طی می کشیدم و ساعت 11:30 می زدم بیرون. سختی های خودش را داشت اما صاحب کار خوبی داشتم فقط کمی حسود بود. دوست داشت همه فقط با خودش صمیمی باشند. بعد از سه ماه برایم کلید درست کرد. ماه پنجم یک منشی آورد که دختر پرحرف و خودشیرینی بود. من سعی می کردم که زیاد حرف نزنم، اصلن دلم نمی خواست زیاد با کسی رابطه برقرار کنم اما کم کم به خاطر اینکه هروز ساعت ها من و دخترک منشی در مغازه تنها بودیم کم کم شروع کردیم به حرف زدن، صاحب کارم معمولن بعد از اینکه منشی آورد ساعت هایی می آمد مغازه که کار من تمام شده بود و توقع این را داشت که من مدیونش باشم و جدای یک صاحب کار حساب اش کنم مثل یک مادر. دوست داشت نقش یک رییس مهربان را ایفا کند. با هزار خواهش برایم کار دوم در یک کافی نت را پیدا کرد. صاحب کار بعد از ظهرم مرد عالی بود. دو هفته بعدش به طور اتفاقی در یک رستوران کار پیدا کردم و بعد از صحبت با صاحب کار کافی نت ام کارم را در رستوارن آغاز کردم. روزی 17 ساعت کار می کردم. صاحب کار صبح ام ناراضی بود که از کافی نت بیرون زده ام و شخصن کار پیدا کردم. می گفت حقوق ات را نمی دهد. دروغ می گفت، همه ناراحتی اش این بود که کم کم می توانستم گلیم ام را از آب بیرون بکشم و حقوق بیشتری بگیرم. بالاخره با گیرهای الکی اش و زیاد کردن ساعت کاری ام خسته ام کرد اما نتوانستم راحت بهش بگویم که نمی خواهم دیگر سر کار بیایم، بهانه تراشیدم و دروغ گفتم که سیاتیک ام عود کرده است و دیگر نمی توانم از پله ها بالا بروم. من هنوز یک انسان شرقی ام که نمی تواند راحت از چیزی که خوشش نمی آید حرف بزند، من هنوز هم دروغ می گویم تا زندگی که دوست دارم را بکنم، من هنوز نه نمی توانم بگویم. هشت ماه تمام در رستوران کار کردم. بعد از پنج ماه قدیمی ترین کارگرش بودم، صاحب کارم پسر 40 ساله ای بود که خوش تیپ و خوش قیافه بود اما اخلاق اش به لعنت خدا هم نمی ارزید. هیز بود، همه اشان هیزند. ترکی را با کار کردن در این رستوران یاد گرفتم اما چون دلم نمی خواست رابطه بگیرم فقط گوش می کردم و می گفتم که بلد نیستم. بعد از یک ماه و نیم توانستم صاحب کارم را راضی کنم و کتاب ببرم سر کار و بخونم. تابستان بود، دانشجوها رفته بودند و شهر در حالت مرگ استند بای شده بود. همکاران ام فکر می کردند آنقدر خنگ هستم که نتوانستم بعد از یک سال ترکی یاد بگیرم، مسخره ام می کردند اما نه از روی بدجنسی فقط صرفن برای گذارندن زمانشان، من هم ناراحت نمی شدم می گذاشتم همین فکر را بکنند. اینجوری راحت تر بودم، مجبور نبودم قاطی خاله زنک بازی ها و عقاید بسته شان بشوم.کم کم مسئولیت کاری ام بالا رفت که البته تقصیر خودم بود. دلم نمی خواست بیکار باشم و کارهای دیگران را هم انجام می دادم و اینجوری شد که خسته شدم و بعد از هشت ماه با یک دروغ دیگر از کار چهارمم بیرون آمدم. بعدش شال گردن بافتم و بردم دست فروشی اما شهرداری محترمانه جمع ام کرد فقط توانستم دوتایش را به یک دوست بفروشم.بعد از یک ماه اتفاقی در یک بار کار پیدا کردم و یک ماه تمام روزی 13 ساعت طاقت فرسا کار کردم. بدون یک روز مرخصی،  با اخلاق یک مرد شصت ساله هیز که وقتی دست می کشید روی صورتت چندشت می شد. از کار آمده ام بیرون  و در حال سپری کردن بیکاری و روز های خالی هستم. این تمام تلاش من برای زندگی پناهجویی از لحاظ کاری تا همین لحظه در ترکیه بود.