۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

ماه عسلی که شکرک زد.

جایی که کار می کنم یک هتل است که شش ماه از افتتاح‌اش می گذرد. خیلی سخت می توانم بگویم که در فلان هتل  کار می کنم، بیشتر به نظرم به پانسیونی شباهت دارد که سعی دارد خودش را جای هتل جا بزند. دیوارها نم کشیده‍‌اند، کاغذ دیواری ها ور آمده‌اند، گیره های پرده آویزان است، صبحانه اش مفت هم نمی ارزد، خلاصه شاید بشود در یک کلام گفت که یک هتل است و یک دنیا مشکل که سعی داریم روزی یک مشکل را حل کنیم.
صاحب کارم کرد است که از هیچ چیز سر در نمی آورد و به هیچ چیز فکر نمی کند بجز پول، یکی از نظافت‌چی‌ها کولی است که روزها اتاق‌های هتل را تمیز می کند و شب ها کمربند درست می کند و هر روز صبح ادامه‌اش را می آورد هتل تا تمام کند و تحویل صاحب کار دیگرش بدهد. آن یکی یک زن ازبکستانی است که دارد حقوق‌اش را جمع می کند تا دخترش را برای ادامه تحصیل و زندگی بیاورد ترکیه. همکار عصرم یک دانشجوی مصری است و شیف شب را یک پسر بنگلادشی می چرخاند. اتفاق های عجیب و غریبی می افتد که گاهی حتا برای خود ما که از نزدیک می بینیم هم غیرقابل باور است. يكي از عجيب ترين و آزاردهنده ترين اتفاق هاي اخير بر مي گردد به تازه عروس دامادي كه دوازده روز پيش وارد هتل شدند.
 يكي از ظهرهاي گرم تابستان بود كه در هتل باز شد و چهار نفر شامل سه مرد و يك زن محجبه خوشحال و خندان آمدند تو. دو تا از مردها خود را راننده تاکسی معرفی کردند که به زبان عربی تسلط داشتند و تا کید کردند که این زوج جوان، تازه ازدواج کرده‌اند و می خواهند ماه عسل‌شان را در استانبول بگذرانند، هوایشان را داشته باشید. نگاه‌ام افتاد به صورت غرق آرایش دخترک که می خندید. يك روز بعد وقتي داشتم در حياط پشتی سيگار مي كشيدم صداي ناله يک دختر را شنیدم  كه كم كم از ناله به جيغ تغيير پيدا كرد. سيگارم را نصفه خاموش كردم و برگشتم به پیشخوان هتل. عصر همان روز بود که همکارم گفت صداي عروس و داماد ديشب طبقه اول هتل را پر كرده بود. روز دوم بود كه فهميدم دخترمان عروس شده است.
حالا دوازده روز است كه عروس حتا برای خوردن صبحانه هم پایش را از درب اتاق بیرون نگذاشته است، بجز يك ساعت كه به يك جنايت ختم شد. عروس و داماد برای ساعتی بیرون رفتند که می توانست نشانه این باشد که بالاخره عروس بر دپرسی‌اش تسلط پیدا کرده و می خواهد به زندگی نرمال بازگردد. اما متاسفانه همیشه آن چیزی که شما فکرش را می کنید اتفاق نمی افتد، گاهی واقعیت آن چنان تلخ و شکننده است که له‌ات می کند. عروس و داماد برگشتند، داماد عروسش را در راه پله خفت کرد و شروع کرد به لب گرفتن، دخترک با بغض خودش را از چنگ مرد در آورد و با دو تا یکی کردن پله ها خودش را به پناه اتاق رساند، اما چه پناه گاهی؟ مرد در اتاق را قفل کرد،چند ثانیه بعد صداي ناله يك دختر می آمد كه بعد از دقايقي تبديل به هق هق شد. خدمتكارها مي گويند گردن و پاهای عروس سياه است، هر وقت مي روند اتاقش را تميز كنند شروع مي كند به كمك كردن به آن ها براي عوض كردن ملافه ها و جمع كردن كثافت‌هاي اتاق. حالا عروس سياه بخت دوازده روز از ماه عسل اش مي گذرد. دوازده شب از صداي ناله ها و گريه هايش. دوازده روز است كه داماد هر روز براي چند ساعتي بيرون مي رود و عروس خودش را در اتاقي كه درش به دنياي آزادي باز است حبس كرده است. ديروز نگران حال‌ش بودم و به بهانه چك كردن اتاق‌ها سري به اتاقشان زدم، لاغرتر شده بود و يك پنكيك سفيد نامرتبي به صورتش ماليده بود. تو قفس‌اش لباس شيك با كفش پاشنه بلند پوشيده بود، قدم می زد و به صداي كفش‌اش گوش مي داد. انگلیسی بلد نیست با هزار بدبختی توانستم بپرسم که چیزی نیاز دارد؟ و جوابش یک لبخند بود و یک جمله: همه چیز عالی است! امروز حساب كردم تا ۱۰ روز دیگر مهمان ما هستند و بعدش می روند و دخترک فراموش می شود، مثل هزاران نوعروس سیاه بخت فراموش شده دیگر.