۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

اين انشا موضوعي ندارد.

روزهاي آخر دسامبر است. هواي ملايم پاييزي كم كم جاي اش را به سوزهاي استخوان شكن زمستاني مي دهد. ديگر از آن آفتاب نصف و نيمه، از نسيم خنك و صداي خش خش برگ ها خبري نيست، حالا وقت اين است كه شال و كلاه كني و يقه ات را تا زير گلو ببندي. فصل رنگ هاي سبز، زرد، نارنجي و قرمز تمام شد، حالا كم كم همه جا يكسره سفيد مي شود، سفيد مثل برف. زمستان هم در يك چشم بهم زدن تمام مي شود و بهار با رنگ هاي سبز و باران هاي وسوسه كننده و صداي گنجشك هايش از راه مي رسد، بعد تا بخواهي بجنبي بهار هم تمام مي شود و تابستان با آفتاب گرم و لباس هاي خنك و استخر و دريا و عشق و حالش مي آيد اما تا مي خواهي با پيچ و خم تابستان بازي كني تمام مي شود و باز پاييز مي آيد با ... .
زمان زود مي گذرد و انسان باورش نمي شود. شما باورتان مي شود؟ مثلن شما باورتان مي شود كه سال ١٣٨٠ همين ١٣ سال پيش بوده است؟ باورتان مي شود كه به همين راحتي ١٣ سال گذشته باشد؟ من كه باورم نمي شود.
فقط زمان نيست كه غير قابل باور است، به طور كلي زندگي با مجموعه اتفاقي كه در طي يك شبانه روز، كه به اصطلاح روزمره گي گفته مي شود، غير قابل باور است. مثلن صبح بلند مي شوي و مي فهمي دوستت ديروز تصادف كرد و مرد، فلاني را سرش كلاه گذاشتند و در عرض يك ساعت به خاك سياه نشست، دختري كه تا امروز صبح جلوي آينه خط چشم مي كشيد حالا در بيمارستان بستري است تا دكتر شيفت بيايد و باند هاي صورت سوخته اش را عوض كند، در عرض پنج دقيقه بعد از اينكه پايت را در محل كارت گذاشتي متوجه مي شوي كه بيكار شده اي، رفته بودي كه براي دوستت يادگاري بخري كه خبر مي رسد خودكشي كرده است، فلاني معتاد شده است، مي فهمي عرصه را تنگ كرده اي،
اتفاق هاي باور نكردني تمام شدني نيستند. هيچ وقت نمي شود هيچ نقطه پاياني براي اين لحظات گذاشت، فقط مي تواني يقه ات را بكشي بالا و دست هايت را بكني در جيب هايت و در اين هواي سوزناك زمستاني وسط مردمي كه امروز عزادار صحنه هستند و فردا فراموش مي كنند براي چه چيزي زجه مي زدند بي خيال قدم بزني. بيا گريه نكنيم براي حالمان، بيا آه از نهادمان در نيايد، بيا، بيا سيگاري روشن كنيم و موزيكي گوش دهيم و حرفي نزنيم اگر وقتي هم باقي ماند در يك شب برفي آدم برفي بسازيم و عكس بگيريم و رهايش كنيم تا آب شود. بيا، دنيا كثيف تر از تصور توست.