۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

من و دوست ام!

آخ که خیلی وقته می خوام بنویسم و نمی شه. حدود یک ماهه که کیبورد لپ تاپ خراب شده و این خراب شدن منو از نوشتن به خوندن تغییر داده "البته درستش اینه که بگم از نویسنده به خواننده  منتها خودمو در حد نویسنده نمی دونم وگرنه میشم یکی مثل مسطفی مستور که با اعتماد به  نفس کتابم چاپ میکنه مردک".خلاصه بردمش بدم درستش کنن گفتند باید یک سوم حقوقت رو بدی و من هم با لبخندی که به وضوح هزارتا فحش ازش سرازیر بود تشکر کردم و گفتم هر جور که فکر می کنم می بینم لازم ندارم و سرم و انداختم و از مغازه اومدم بیرون، اما خب دروغ گفتم لازم دارم ولی هر جور که حساب کنی پولش رو بیشتر لازم دارم، پیش خودم فکر می کردم الان اگه ایران بودم می رفتم پایتخت یا فردوسی و سر و ته قضیه رو نهایتن با پنجاه هزار تومن هم می آوردم و تازه کسی ام یکم اگه می خواست قیمت بالا بگه کلی هم حتمن سلیطه بازی در می آوردم و کارم راه می افتاد ولی اینجا از این خبرها نیست، اینو بعد از اینکه چهارتا مغازه رفتم و بر گشتم فهمیدم و خیلی دوستانه توسی را گذاشتم سر جاش و گفتم چاره ای نیست باید کج دار و مریض با هم سر کنیم تا شاید یک روز وقتی از خواب بلند شدم دیدم زیر متکام پول تعمیرت را بابای قصه ها گذاشته، تا اون روز مدارا کن و نفس بکش. این شده که دیگه نمی تونم بنویسم نه اینکه حالا قبلش هر روز هر روز می نوشتم ولی نمی دونم قضیه چیه که آدم وقتی یهو یه چیزی و از دست می ده همه ی چیزای مربوط به اون پر رنگ می شن، قبلش یه موقع اینجا می نوشتم و مابقیشو تو دفتر حالا دیگه بیشترش رفته تو دفتر بعضی وقتام تو ذهنم می نویسم. یک ماه بعدش هم یک تب لت کادو گرفتم اما باز هم نشد، دست خودم نیست یک چیزهایی یک جایی توی زندگی ام باز می کنند که چیزی نمی تونه جاشو بعدش بگیره! اینهمه رو گفتم که فقط بگم آخ که خیلی سخته!چقدر چیز چیز کردم...
توی سه ماه گذشته که صبح ها می رم سر کار آدم های زیادی رو هر روز و هر روز سر جای مشخصی می بینم که اگر زمان بر می گشت عقب احتمالن کلاه اشان را به نشانه احترام و آشنایی هر روز بالا می بردند و با لبخند سلام علیکی می کردن و من هم احتمالن گوشه های دامنم و می گرفتم و کمی خم می شدم و لبخند زنان صبح بخیر می گفتم ولی خب الان، الانه و قرن بیست و یک و سال دو هزار و سیزده و انقدر مشکلات هست و آدم ها درگیری فکری دارن که گاهی حتی فکر می کنم ممکنه اینا اصن به اینکه من و هر روز دارن می بینن توجه نکنن ولی من توجه می کنم. به اون مردی که هر روز با یک کیف سنگین روی دوچرخه به سختی رکاب میزنه، به اون دختر عقب مونده ایی که هر روز با مامانش سر کوچه منتظر سرویس مدرسه است و همیشه آب دهنش از گوشه لبش آویزونه، به مرد میوه فروش که هر روز داره با دبه ی بزرگ آب معدنی آب میریزه جلوی مغازه و روی سبزی ها، به دو تا دختری که هر روز دم ایستگاه اتوبوس به دیوار تکیه میدن و همیشه م سرشون تو گوشی هاشونه، به مرد فرش فروش که  هر روز به رقیب فرش فروش روبروئی اش صبح بخیر و روز پربرکتی باشه میگه، به نظافتچی مبل فروشی روبرو که هر روز شوهرش با موتور می رسونتش و بدون هیچ حرفی یا خداحافظی در نهایت سردی گازش را می گیره و می ره. بین این همه آدم یک پسر لاغر مو فرفری هم تقریبن هر روز از یک جا با من هم مسیره و حالا چرا این با بقیه برام فرق می کنه؟ فقط بخاطر احساس من بهشه و احساس من چی می تونه باشه؟ اینکه فکر می کنم این پسر ایرانیه ولی خب یه وجه مشترک بین جفتمونه و اونم اینه که کلن همیشه خدا جفتمون هندزفری تو گوشمونه و من خجالتی تر از این حرفام که برم ازش بپرسم تو اهل ایرانی؟ و گشاد تر از این حرفام که وقتی داره با تلفن حرف میزنه صدای آهنگ و کم کنم یا اصن در بیارم ببینم به چه زبونی حرف میزنه! جدیدن دو سه هفته ای میشه که فقط صبح ها نمی بینمش ظهر ها که از سر کار اولم دارم میرم سر کار دوم و حتی شب ها که از سر کار دوم دارم میرم خونه یهو می بینم یه پسر لاغر با موهای فرفری و هندزفری به گوش داره تند تند راه میره، گاهی حتی احساس می کنم داره میدوئه ولی نمی دوئه داره تند تند راه میره. تو این برخوردهام روزی یه دفعه یهو چشم تو چشم همدیگه میشیم ولی خوبیش اینه عین همیم، اصن انگار نه انگار که واسه هم آشناییم به یه نگاه چند ثانیه ای ختم میشه و هر کی باز می ره تو فاز خودش و میره ، میره و همه چی فراموش میشه تا فردا یا شاید حتی پس فردا. واقعیت اینه که من نمی تونم به هر کسی بگم دوست، یعنی شاید وقتی دارم با شما صحبت می کنم بگم با دوستم دیشب بیرون بودم ولی خب این واسه اینه که نگفتم فلانی و بعد شما بپرسی فلانی کیه و منم دو ساعت داستانشو تعریف کنم واسه همین کار خودم و بقیه و راحت می کنم و یه کلام می گم دوستم! ولی خب اصل قضیه اینه که در ده ماهه گذشته زندگی من کسی به اسم دوست در زندگی من وجود خارجی نداشته ولی این یارو دوستمه، منتها اسمشو نمی دونم، یعنی نمی خوامم بدونم، اصن هم نمی خوام هیچ وقت باهاش حرف بزنم می خوام همیشه دوستم بمونه اینجوری فانتزیش قشنگ تره، ممکنه از یه روزی به بعدم دیگه اصلن نبینمش ولی خب همیشه یادمه که دوستم و می دیدم، دوستمه چون باهاش حال می کنم، چون تنهاست (به من ربطی نداره دوست دختر یا پسر داره یا نه ) چون مثه من همیشه هندزفری به گوشه و تند تند راه میره یه جوری که اگه کسی ببینه فکر می کنه طرف سر یه قرار مهم داره دیر میرسه و یهو ممکنه وسطش یواش کنه یه جوری که انگار اسلوموشن شده صحنه، چون همیشه پای تلفن داره می خنده ولی تا تلفن و قطع می کنه نیشش بسته میشه که قشنگ می فهمم از ته دل نبوده، چون تیپشو، قیافشو، موهاشو دوست دارم. دوستم هنوز اسم نداره نمی دونم فکرم نکنم اسم واسش بذارم بیشتر به خاطر اینکه نمی دونم چه اسمی براش بذارم شاید قید اسم و زدم و همین دوستم صداش کردم یا شایدم دوست یا شایدم به قول ترکیه ای ها دُست یا شایدم فرفری، نمیدونم مهم اینه که دوست پیدا کردم. این آهنگ نوومبر رین برای بار بیستم فکر کنم داره ریپیت میشه و هی منو سرزنش میکنه که خاک تو سرت کنن، من به جای لپ تاپ باید الان تو فولدر موزیک گوشیت باشم ولی امان از کون گشاد!