۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

نامه‌ای از وسط دل آب



سلام شکیبای عزیز. 


طلسم. یک کلمه کوچک و خرافاتی. آدم را یاد کارتون‌های وحشتناک کودکی می‌اندازد. یاد کارتون کودکی مورد علاقه‌ام می‌افتم، سندباد را می گویم. شیلا را می‌شناسی؟




کارتون بسیار زیبا و بیاد ماندنی، سندباد به یاد آور خاطرات دوران کودکی ما . داستان

کارتون سندباد برداشتی از هزار و یک شب که چون ماجراهاش درون بغداده (و آن زمان‌ها بغداد جزئی از ایران بود) با نام “شبهای عربی ” مشهور شد . همان‌طور که بخاطر دارید سندباد پسری بود که بدنبال ماجراجویی می‌رفت و ما از دیدن داستان‌های جالب و پر از اتفاق آن لذت می‌بردیم . داستان‌های زیبای هزار و یک شبی سندباد، به همراه همراهان همیشگی‌اش علی بابا، یک راهزن خوش قلب و در ذهن کودکی ما خوش تیپ و بابا علاالدین ، پیرمرد مهربان و دانا و شیلا دوست و همدم سندباد، دختری که درکودکی به طلسم یک جادوگر خبیث به یک کلاغ تبدیل شده بود.

این را از یک سایت پیدا کردم که بهترین و کوتاه‌ترین چیزی بود که می توانست منظورم را به تو برساند


نام من هِنگامه، هِنگام، هِنگی، گام، گام، هنا یا شاید هر چیز دیگری باشد اما من شیلا هستم اما شاید برای اینکه در کارتون نیستم و همه چیز برعکس فیلم‌ها همیشه پایان خوبی ندارد و کسی به آنچه که می خواهد نمی‌رسد پس باید بگویم که من طلسمم شکسته نمی‌شود. ممکن است نامه امشب‌ام به مزاجت خوش نیاید اما باید برایت بگویم که من شیلای طلسم شده‌ام. بچه که بودم، آنوقت‌ها که حرف نمی‌زدم و راه نمی‌رفتم، می گویند وقتی عصبانی می‌شدم پاهایم را به عرض شانه‌هایم باز می‌کردم و سرم را درست وسط پاهایم به زمین می‌کوبیدم. می گویند همیشه هر جایی که من نشسته بودم دورم پر از متکا می‌گذاشتند تا وقتی من سرم را به زمین می‌کوبم سریع یک متکا بگذارند که اتفاقی برای سرم نیفتد.این داستانی‌ست که برایم تعریف کرده‌اند و به من گفته اند برای کسی تعریف نکنم چون باعث می‌شود فکر کنند که من دختر مشکل داری هستم که از کودکی با عصبانیت سرم را به زمین می‌کوبیدم، حتا به من گفتند هیچ وقت زبانت را کامل بیرون نیار که کسی ببینه، آخه می‌دانی زبان درازی دارم و آنها فکر می‌کردند این می تواند عیب باشد، به من گفتند که نگو که در سن بیست سالگی شلوار چهار سالگیت را پوشیدی، همان که یه کم سخت اما بالاخره به زور بالا رفت و با زور زیپ‌اش بسته شد، چون خوب نیست که آدم انقدر لاغر باشد که شلوارکودکیش بشود شلوارک که تو شرتک کوتاه تصورش کن بخاطر پاهای درازم هست که می گویم، در این سن و سال اندازه اش بشود، عیب می‌گذارند روت! راست می‌گفت ولی واقعیت این است که من به اینکه یک عده‌ای که آنها راجبشان صحبت می‌کنند اهمیتی نمی‌دهم. می‌گویم و می‌بینم راست می‌گویند خیلی از آدم‌ها وقتی یک چیزهایی را در مورد من می‌فهمند همان فکرها را می‌کنند، بعضی‌ها کمی کنجکاو می‌شوند، بعضی‌ها فکر می‌کنند دیوانه‌ام. اما راستش کسی تا به حال ازم نپرسیده است که آن‌ها نگفته‌اند که چی تو را عصبانی می‌کرد؟ تا آنجایی که دیدیم بچه‌ای که راه نمی رود و هنوز حرف نمی‌زند چرا باید بداند که عصبانیت چه معنی می‌دهد؟ چرا باید بداند که در مقابل چیزی که عصبانی‌اش می کند چه واکنشی باید نشان بدهد؟ چرا هیچ وقت برای هیچ کس سوال نشد که آن طرف درست مقابل چشمان گریان، عصبانی و خشمناک این دخترک چه اتفاق‌هایی افتاده است که او یاد گرفته است برای خالی کردن این عصبانیت سرش را به زمین بکوبد؟ من که راستش را بخواهی اصلن یادم نمی‌آید که حتا بخواهم بگویم آیا این‌ها واقعیت دارد که یا نه؟ اما در طول زمان، کمی ثابت شده‌است که خیلی هم دور از واقعیت نیست. همه معتقده‌اند من یک آدم خشمگین و عصبی هستم، آن‌ها نمی‌دانند که من یک آدم مریض هستم که ریشه این طلسم زمانی بوده است که خاطرات پاک شده‌اند که اگر آن‌جا، همان جایی که سیم‌هایش اتصالی دارد را بشود تعمیرش کرد شاید کمی بشود سرش وقت گذاشت. من از دید خیلی‌ها عصبی هستم، از خانواده بگیر تا دوستان، همکاران، مدیران، معشوق‌ها، بجز تعداد محدودی دوست که حتا به تعداد انگشت های دو دست هم نمی‌رسد. تصمیم گرفته‌ام بپذیرم که آدم عصبی هستم اما تصمیم ندارم آن‌جوری که دیگران می‌گویند حلش کنم. من اگر آن‌چیز را در کودکی‌ام پیدا نکنم نمی‌توانم عصبانیت‌ام راکنترل کنم ولی موضوع اینجاست که هر چه بیشتر جلو می‌رود من بیشتر فراموشی مغزم را در خودش می‌بلعد، سنم بالا می‌رود و آن دودهایی که من به مغز و ریه‌هایم می‌دهم این فراموشی را تشدید می‌کند. میدانی گاهی خوب است که فراموش کنی اما گاهی این فراموشی‌ها می تواند به تو آسیب جدی برساند. راستش را بخواهی من به این اهمیت نمی‌دهم که بگویند این فراموشی باعث می‌شود که شخص عصبانی به اطرافیانش بیشتر از خودش آسیب برساند، این حرف یک حرف منطقی نیست. مگر نمی‌گویند تا خودت را دوست نداشته باشی نمی‌توانی دیگران را دوست داشته باشی؟ تا به خودت اهمیت ندهی نمی‌توانی به دیگران اهمیت بدهی. تا خودت برای خودت مهم نباشی کسی برایت مهم نیست. حالا چطور است که آن‌ها فکر نمی‌کنند عصبانیت اول به تو آسیب می‌رساند بعد به دیگران؟ آن‌ها نمی‌دانند که من یک مریض هستم که درد دارم، واقعیت این است که درد اول خود شخص را می‌گاید بعد به دیگران واکنش نشان می‌دهد. دیشب شب جالبی بود، خیلی وقت است که خواب هایم دقیق یادم نمی‌ماند، نه خواب‌های خوبم و کابوس‌هایم. اما خواب دیشب فرق داشت. خواب دیدم درون قایقی روی اقیانوس یا دریا، درست یادم نمی‌آید، اما یادم است که تا جایی که چشم می توانست ببیند فقط آب و کشتی های بزرگ و کوچک بود. حتا یک بار نزدیک بود قایق‌ام با یکی از همین کشتی‌های گنده برخورد کنم اما یک جور خاصی با مغزم هدایتش کردم سمت خلاف بدنه کشتی تا تصادف نکنیم و قایق‌ام از کشتی دور شد. بیدار شدم، به گربه ها غذا دادم، دست‌شویی قبل خواب را رفتم و بعدش خوابیدم، ادامه خوابم را دیدم اما چون‌که با خبر شوکه آور بیدار شدم، یادم رفته‌است که ادامه‌اش دقیقن چه بود؟ از وقتی بیدار شدم تا الان که ساعت سه و نیم نیمه شب است و من یک روز سخت و بدو بدو با یک پای سوخته که تاولش کنده شده و گوشت‌اش جلز و ولز می‌کند و چشم‌هایم آنقدر از خستگی می‌سوزد که هی می‌مالمشان تا بتوانم این نوشته را تمام کنم. صبح که بیدار شدم سرچی کردم و یک سری چیزها در مورد خوابی که دیدم دست گیرم شد. می خواستم بگویم در این چند سالی که اینجا بودیم همسایه هم سن و سالمان نداشتیم تا این اواخر. هم آدم خوبی بود و هم نبو د، درست مثل ما. ترک بود، نشستیم و برایم فال تاروت گرفت، بماند که با چه اعمال شاقه‌ای با این زبان نصفه نیمه‌ای که بلدم سعی کرد به من حالی کند این کارت‌ها به من چه می‌گوید به فال جالبی بود، شاید به خاطر همان اعمال شاقه بود که آن شب را یادم نمی‌رود. نمی‌دانم که چرا وقتی این خواب را دیدم و بعد یک چیزهایی خواندم آن شب یادم آمد. 






مراقب خودت باش شکیبای عزیز. یک مسیج صوتی برایم آمده است می‌روم گوش کنم و بخوابم. شبت دراز باد چون شب فقط خدای کسایی است که به شب زنده داری اعتقاد راسخ دارند و من یکی از همان‌هاییم که شب را می‌پرستم.






شب خوش.