۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

جاهاي خالي پر نمي شوند!

به واقع مي شود گفت هركس در زندگي اش با انبوهي از جاهاي خالي مواجه مي شود كه سعي بر پر كردن آن ها دارد و چه تلاش پوچي را مصرف اين خالي هاي تو خالي مي كند. همه جا تاريك است، آسمان، خيابان، خانه و حتا عمق چشم هايم. راهروي تاريك دراز را طي مي كنم و خودم را به آخرين در مي رسانم. اين مكان  مقدس است، جائيست كه من راحت مي شوم از هر آنچه كه عرصه را تا دقايقي پيش برايم تنگ كرده بود. نور زردش آرامم مي كند، جلو مي روم، زانوهايم مي لرزند، توانش را در خودم براي مبارزه ي بيشتر نمي بينم. پاهايم سست مي شوند و مي افتم.

آه اي الهه زيبايي ها مرا ببخش. من يك گناهكارم. راه درازي را پيموده ام تا خودم را به اين جا برسانم و اعتراف كنم. اعتراف به هر آنچه كه كرده ام و نكرده ام. بار گناهانم ديگر طاقت ام را طاق كرده اند. چند ماهي است كه يك استخوان شكسته است و من مجبور شدم خودم را به دست استاد بسپارم. آن ها ياد گرفته اند جاي خالي را با هر آنچه كه دم دستشان است پر كنند و بدين ترتيب است كه چند ماهي است يك فلز نقش يك استخوان را بازي مي كند و حالا چند وقتي است كه دو تا از دندان هايم شبانه فرار كردند و از مرز گذشته اند و حالا نمي دانم در كدام گوشه رفته اند و پناهنده شدند و حقوق باز نشستگي مي گيرند.
بعد از دعواي فلز و سنگ ديگر تصميم گرفتم جاهاي خالي را به زور پر نكنم. تقصير من نيست! از زماني كه به ياد مي آورم هميشه بزرگترها مي گفتند: جاي خالي را پر كن. جاي خالي را با كلمه مناسب پر كن. همه بر اين عقيده استوار بودند كه نمي شود جاي خالي را رها كرد تا به زندگي ات برسي! و من اينگونه ياد گرفتم كه اگر جاي خالي را پرنكنم امتيازهاي منفي سراسرزندگي ام را مثل يك پيچك مي پيچد. حالا در جایگاهی هستم که دیگر نمی خواهم هیچ جای خالی را پر می کنم. می خواهم بگذارم این جاهای خالی بزرگ تر و بزرگ تر شوند و من باشم و یک دنیا فضای خالی در وجودم، خودم، عمق چشم هایم، اطراف ام و زندگی ام. من گم می شوم در زندگی خالی ام و تف می اندازم به هر کسی که بخواهد گوشه ای از این جاهای خالی را پر کند. آهای ای اهالی دنیای رنگی تف من نثار شما باد که می خواهید جاهای خالی ام را از آن خود کنید. یک روز صبح که هوا گرگ و میش است ژیله ام را می پوشم، عینک ام را می زنم، کلاهم را می کشم بر روی سرم، هندزفری ها را فرو می کنم و کوله ام را می اندازم روی کولم و از پله ها پایین می روم، دوچرخه خسته ام را بر می دارم و از اینهمه جای پر، فرار می کنم.


.کاش شما نیز درک کنید که جاهای خالی پر نمی شوند بلکه یک جای خالی دیگر به جاهای خالی دیگر اضافه می شود.


۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

درد

يك بغض در انتهاي گلويم قلقلك ام مي دهد، بغض اي كه از عدم وجود آرامش نشأت مي گيرد. حالا اين بغض به غده اي تبديل شده كه به صورت زردآب معده از دهان ام به فاضلاب راه ميابد.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

تلاش هاي الكي

در واقع دپرس شدن و دپرس بودن قسمتي از وجودم شده ولي تمام تلاش ام و مي كنم كه تو اين وضعيت نباشم. بعد يه موقع هايي مثل الان دارم فكر مي كنم خب مثلن حالا تلاش نكنم و دپرس بمونم مگه چي ميشه؟ قطعن سقف آسمون سوراخ نميشه. اصولن من چرا هميشه بايد تلاش كنم؟ و يك دنيا علامت سوال مسخره ي ديگر. 

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

مي نويسم روزمرگي شما بخوانيد زندگي.

روز از وقتي آغاز مي شود كه چشمان مريض ام به روي سقف، پرده كشيده يا ديوار روبرويم باز مي شود. ساعت، ٩:٣٠ صبح را نشان مي دهد و من زمان زيادي ندارم تا كارهاي تكراري هر روز را از سر بگيرم و سر ساعت خودم را براي يك روز پر مشغله ديگر به محل كار برسانم. از زير پتو درآمدن قطعن يكي از بزرگترين عذاب هاي بشري است مخصوصن وقتي كه هوا رو به سردي مي رود. هنوز هم بعد از اينهمه سال نمي توانم بفهمم كه چرا بعد از چندين ساعت خواب و شكم خالي بايد هر روز صبح با مثانه اي پُر راهي دستشويي شوم! حالا تنها يك ربع ديگر وقت باقي است تا لباس ام را اتو بزنم، كوله ام را بياندازم و بروم. درب ساختمان را كه باز مي كنم سوز سرد استخوان شكن اوايل سپتامبر يا همان اواسط مهر خودمان كُرك هاي صورت ام را مي لرزاند و رسيدن فصل سرما را به رخ ام مي كشاند، اما من هنوز كامل بيدار نشده ام و خودم را سلانه سلانه به پيچ كوچه مي رسانم تا قفل دوچرخه را باز كنم. دوچرخه را از روي جدول پايين مي آورم و زيپ بادگير تا زير چانه ام بالا مي كشم و هندزفري ها را فرو مي كنم همآن جايي كه منبع تمام اعتمادهاي من است. ركاب زدن در اين هواي سرد قطعن ديوانگي اي بيش نيست اما من به اين ديوانگي تن مي دهم. حالا رسيده ام سر چهار راهي كه منتهي مي شود به مغازه مورد نظر. از سر چهار راه نيشم را باز مي كنم و با صدايي نه چندان كوتاه "روز پر بركتي داشته باشيد"گويان و دستي در هوا از كنار آدم هاي غريبِ آشنا مي گذرم. اغلب روزها فكر مي كنم چقدر دعايي كه خودم اعتقادي به آن ندارم مي تواند براي آنها مفيد واقع شود؟ بالاخره مي رسم به مغازه، دوچرخه ام را روي نرده هاي چوبي پارك مي كنم و در حالي كه هندزفري ها را جمع مي كنم وارد رستوران مي شوم.صبح بخير مي گويم و طبق معمول هر روز بدان آنكه جوابي بشنوم به آشپزخانه و يا شايد بهتر باشد بگويم به انباري مي روم تا كوله ام را بگذارم و كلاه و وسايل را بردارم و بروم تا روزمرگي كاري را شروع كنم. دانش آموزان ساعت ١٢ مي آيند و من دو ساعت زمان دارم تا كارهاي صبحگاهي ام را به اتمام برسانم و يك چاي و يك نخ سيگار بكشم. اين روند هر روز آنقدر تكراري است كه گاهي حس مي كنم سر ساعت مشخصي زنگ اي به صدا در مي آيد كه نشان دهنده تايم سيگار است. بعد از رفتن دانش آموزان تقريبن ديگر هيچ چيز مشخص نيست. كتاب ام را باز مي كنم و غرق دنياي خودم مي شوم. همكاران ام معتقدند كه من از ظهر تازه كم كم روشن مي شوم ولي من معتقدم كه آنها نمي فهمند چون به عقيده ي خودم در واقع من اصلن روشن نمي شوم. زمان به سرعت مي گذرد و اين را مديون مديري هستم كه به خاطر خوابش در شيفت من حضور ندارد. همانطور كه من مشغول كتاب ام هستم آنها هم مشغله هاي خودشان دارند كه چيزي نيست جز صحبت. حرف هاي همكاران ام آنقدر هر روز تكراري است كه من بدان آنكه معني كلمه هاي جديدي كه از دهنشان بيرون مي آيد را بدانم مي فهمم كه در چه موردي صحبت مي كنند.صحبت ها به دو قسمت تقسيم مي شود: فضولي و غيبت. بخش فضولي در تايم صبح است، همه تازه رسيده اند و مي خواهند تمام اتفاق هايي كه ممكن است در ساعات غيبت شان براي ديگري افتاده است را بدانند، اما غيبت در تايم عصر است، و موضوع غيبت هم شيفت شب است. من در وسط تمام اين ماجراها نقش يك مترسك را دارم كه گاهي فقط نگاه مي كند و كله تكان مي دهد، آنها هم بيشتر از تأييد چيز ديگري نمي خواهند. با كوچكترين اظهار نظري آنها به راحتي پي مي برند كه ادعاي من مبني بر تركي بلد نبودنم دروغي بيش نيست و آن وقت است كه مجبور مي شوم اين بيست هشت سال را به اندازه پنجاه و شش سال توضيح بدهم. دو هفته اي است كه مجبور شده ام با دختر جديدي كه آمده است نهار بخورم چون به تنهايي غذا باب طبع اش نمي شود، احساس مي كنم بيخ ريشه ام را گرفته اند تا نفس كشيدن از يادم برود و معناي آزادي بشود يك موش و من گربه اي خسته. بالاخره ساعت خودش را به پنج و نيم مي رساند. حالا ديگر وقت اين است كه كارها را براي شيفت شب آماده كنيم و كم كم عرصه را ترك كنيم.شيفت شب با كرخي تمام شيفت را تحويل مي گيرد و ما مي بايست نيم ساعت ديگر هم روي صندلي ها بشينيم تا به جاي هشت ساعت، هشت ساعت و نيم كار كرده باشيم اما دستمزد هشت ساعت را بگيريم، اين هم نوعي اش است بهرحال. ساعت شش و نيم كه مي شود من كوله به دوش، پيچيده ميان لباس هاي زمستاني و شال گره كرده با لبي خندان و عصر بخير گويان به سمت دوچرخه ام مي روم تا هر چه زودتر خودم را وسط خيابان يا همان آزادي انتزاعي حس كنم. ديگر عجله اي نيست، اينبار با صدايي نه چندان كوتاه "خسته نباشيد" گويان از كنار آدم هاي صبح مي گذرم وخودم را به پيچ كوچه و پارك دوچرخه مي رسانم. 
لبخند روي لب ام نشان ازخوب بودن حال ام مي دهدوچقدر متنفرم از اين لبخندِ...

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

طعم گس ترس



با یک نگاه کلی به عکس ها می شود فهمید که من معمولن پشت دوربین قرار دارم. در کل علاقه خاصی به ثبت لحظات و جمع کردن یادگاری دارم اما یادگاری ها هم مثل بقیه چیزها تاریخ انقضا دارند. قدیم ترها که نوجوان بودم نداشت، عکس، دست نوشته، تکست های گوشی، خط خطی های سر کلاس های دبیرستان یا دانشگاه و ... هیچ کدام تاریخ انقضا نداشت. کلن پیش نمی آمد که به جز این‌ها چیزی را نگه دارم. سال 85 این مسیر عوض شد و من فهمیدم که باید به تاریخ انقضا نگاه کنم. از آن سال به بعد هر وقت که دیگر برای مدت طولانی سمت عکس، نوشته، یا هر چیز دیگری نمی روم می فهمم که تاریخ مصرف‌‌اش گذشته است. سی و سه روز پیش با خونسردی کامل نشستم و تمام دست نوشته هایم را ریز ریز کردم و ریختم درون کیسه آبی رنگ. حالا جز 36 عدد نامه پرینت شده، یک تقویم که مربوط به سال 91 است و یک دفتر نقاشی چیز دیگری از من باقی نمانده است. کسی باورش می شود که آدم بتواند تا این حد بی احساس باشد نسبت به احساس‌های گذشته‌اش؟
دیشب خودم را در میان پتوی نارنجی پنهان کرده بودم و لم داده بودم روی مبل بالکن و به خیابان سرد بی‌روح نگاه می کردم. پیچک‌ها خودشان را پیچانده بودند به دور نرده ها و در هم می لولیدن؛ نور زرد چراغ،  آباژور عشق بازی پیچک و نرده‌هاست و مرا دیوانه خودش کرده است. من با پیچک هایم حرف می زنم همانطور که با درخت روبری اتاق‌ام در کرج حرف می زدم، همان درخت که آنقدر برای‌اش درد دل کردم تا پیر شد. قطره هایی از صورتم بر روی برگ های پیچک می ریخت و لب تشنه‌اشان را سیراب می کرد و یک به یک از چرت نعشگی بیدار می شدند. این روزها دیگر نمی توانم تشخیص بدهم آیا این قطره ها گریه هستند یا چشم‌هایم تکرر ادرار گرفته اند و هی می شاشند! تکیه داده بودم به نرده، پیچک ها دور سرم در هم گره می خوردند و من خودم را قربانی عشق بازی‌اشان کردم. از لای پرده‌ی کشیده و پیچک‌های پیچیده، چشمم افتاد به قاب عکس آینه‌ای. نه خودش، نه خودم و نه هیچ کس دیگر فکرش را هم نمی کرد این قاب عکس با من همه جا بیاید. " آیا تاریخ انقضای تو هم تمام شده است؟ بعید می دانم! من همچنان هر روز شیشه‌ات را تمیز می کنم، همچنان گاهی تو رو بر می دارم و می برم در یک جای خلوت و در گوش‌ات پچ پچ می کنم. تو همچنان سکوت اختیار کرده ای و می خندی. این خنده واقعی است؟ تاریخ انقضای تو هم تمام شده است؟" سرمای هوا را بیشترحس می کردم و  خودم را بیشتر در پتو پنهان می کردم اما تاثیری نداشت. پیچک ها دور سرم می چرخیدند و گیج گاه سمت راست‌ام را می شکافتند و استخوان های بی‌حس نیم کره راست را خرد می کردند و در به در دنبال حافظه بلند مدت می گشتند و هر چه رگ و استخوان و عصب بود را می کندند و می بلعیدند. من خسته تر از آن بودم که بخواهم راهنمایی اشان کنم، سکوت اختیار کردم و از سرما دندان بهم می فشردم. کار از عشق بازی گذشته بود و آنها وحشیانه می لولیدند. هوای سرد از میان شکاف به داخل می رفت و گرد و خاک های کهنه را پخش می کرد. آنقدر بلعیدند تا شکمشان ورم کرد و نفس نمی توانستند بکشند و یادشان رفت دنبال چه بودند، کم کم فشار دور سرم کم شد و پیچک ها برگشتند به آغوش نرده ها و خوابیدند. صدای خر و پف‌اشان به معنای این بود که امشب برای صحبت کافی است لطفن مزاحم خواب آقایان نشوید و بروید. تکه های آویزان گوشت را برگرداندم سر جایش و پوست سرم را کشیدم تا کنار گوشم و با یک نخ و سوزن بخیه‌اش زدم‌، دستم را داخل موهایم بردم و کمی مرتب‌اش کردم و بلند شدم و رفتم. دیشب وقتی عکس را از قاب در می‌آوردم به این می اندیشیدم که من وقتی چیزی را از جلوی چشمانم دور می کنم احساس‌ام را هم می گذارم داخل یک کیف و می فرستم به قطب شمال، آیا با برداشتن تو هم احساس‌ام هم می رود قطب؟ راستش را بخواهید هم من و هم دیگران بر این باوریم که من یک آدم احساساتی هستم اما همیشه چیزی درون من مخالف این است ولی تا به امروز سرکوب‌اش کرده ام. امشب که آمدم چشمم افتاد به قاب سفید روی میز و فهمیدم که دلم برای بت‌ام درون قاب عکس تنگ نشده است، خندیدم درست مثل خودش. صدای بچه ها مرا از دنیای جای خالی کند، گفتند همسایه طبقه پایین امروز افتاده بوده به جان درخت و می خواست که از جا درش بیاورد چون جلوی دیدش را گرفته است! خندیدم ویک کلام گفتم دید عنه؟ و دیگر پیگیر نشدم که بعدش چه شد! حتا گوش هم ندادم که ببینم چه اتفاقاتی در آن لحظه افتاده است. چیزی که به مزاج ام خوش نیاید را نمی شنوم، حتا اگر سراپا خودم را گوش نشان دهم باز هم گوش هایم در آن لحظه هیچ چیز نمی شوند، این تنها قابلیت من است که از داشتن‌اش لذت می‌برم. در این لحظات بهترین کار ممکن را می کنم: فرار! هیچ کس در آن لحظه نفهمید چه بر من گذشت، هیچ کس نفهمید وقتی برگ های پیچک ریخته بودند جلوی در من لرزیدم، پاهایم را طوری می گذاشتم تا له‌اشان نکنم، هیچ کس نفهمید چقدر هوای خانه برای چند لحظه خفه شد. امشب از ترس از دست دادن پیچک ها جرات نمی کنم پایم را داخل بالکن بگذارم، حتا با تمام سرمایی که می لرزاندم سمت پنجره نرفتم تا ببندم‌اش. در یک ماه گذشته تمام چیزهایی را که دوست داشتم از دست داده‌ام و اینبار آنقدر می ترسم که حتا نگاه‌اش هم نمی کنم. نمی خواهم به این فکر کنم که ممکن است در چند هفته آینده وقتی نصفه شب با خستگی فراوان به خانه می رسم نرده ها دیگر هم آغوش پیچک ها نباشند. 




۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

انتظار بی‌ پایان

نمي دانم اينطور مي گويند كه درد امان آدم را مي برد، مخصوصن اگر در رگ و ريشه هاي اين درد پاي شكستگي در ميان باشد. نشسته ام بر روي صندلي هاي چوبي كافه مقابل اورژانس بيمارستان و چاي را گذاشته ام مقابلم تا سرد شود بلكه اين گلوي خشك لبي تر كند. منتظرم و مضطرب. منتظر دكتري كه رفته است جراحي و معلوم نمي كند آيا نيم ساعت ديگر بيايد يا سه ساعت ديگر. اما اضطرابم از اين بابت نيست كه مي خواهد يك مشت آهن را بكند درون دهانم  و تا آنجايي كه قدرت دارد بكشد بلكه اين فك شكسته استخوان اش دست از لجبازي بردارد و برگردد به حالت اوليه، حتا مضطرب اين هم نيستم كه ممكن است اين آهن ها و بكش بكش ها جواب ندهد و صورت ام را بشكافند، انتظار مرا مضطرب مي كند، دستانم را به لرزه مي اندازد و اسهال مي شوم، آنهم انتظار در بيمارستان. همين انتظار بود كه نذاشت بالا سر پدر باشم و شايد همين اضطراب بود كه باعث شد آخرين نفري باشم كه دستان پدر را در دست گرفتم. جمعيت شهرستانمان كم است، آنقدر كم كه مي تواني بعد از يك ماه با خيلي ها سلام عليك روزانه داشته باشي، با اين حال خيابان پر از آدم است و هر نيم ساعت آمبولانس با سرعت وارد ميشود و پرستارها سريع بيمار را خارج مي كنند تا به بيمار بعدي برسند، اما تاثيري نه در شلوغي خيابان مي كند نه در اورژانس بيمارستان، تو گويي كه انگار يك فيلم يك ربعِ روي ريپيت است، حالا فكرش را بكن اين وسط ياسمين لوي در گوشت زجه بزند. خدايا مرا در اين حال به خودم وا مگذار. اين اضطراب بود يا انتظار، شايد هيچكدام و شايد هر دو، نمي دانم به هر حال هر چه بود خواب ديشب ام را دزديد. آخرين نخ سيگار صبح ام را كشيدم و خودم را به اولين سوپر سر راهم رساندم، وقتي وارد مغازه شدم تازه فهميدم كه نمي دانم آب نبات به تركي چه مي شود و حالا از اين لاين مغازه برو به آن لاين بلكه وسط آنهمه شكلات و آدامس و خوراكي هاي رنگ و وارنگ با مارك هاي متنوع بتواني آب نبات پيدا كني! آنقدر اين لاين آن لاين كردم كه صاحب مغازه به چشم دزدي بهم زل زده بود كه هر لحظه بوي اين مي آمد كه دستش را محكم بكوبد پس گردن ام، آب نبات مچاله شده در دستان ام را بيرون بكشد وبا يك اردنگي بياندازتم بيرون. بعد چند دقيقه پانتوميم توانستم بفهمانم آب نبات مي خواهم. بعله معادل تركي آب نبات يك كلمه است آنهم به همين سادگي: شكر! اينهمه تلاش براي اين نبود كه من معتاد آب نباتم، در واقع مي شود گفت سال تا سال هر كوفتي در دهان من خودش را جا مي كند بجز آب نبات. اينهمه تلاش صرفن بخاطر اين بود كه دكتر وقتي با تمام سر و صورت رفته است داخل دهان اي كه حتا نصفه هم باز نمي شود از بوي سيگار خفه نشود. از لحظه اي كه آب نبات رفت داخل اين حفره سياه تمام فكر و ذهن مرا هم با خودش برد.وقتي به خودم آمدم كه اطلاعات بيمارستان تقريبن با صدايي بلند گفت خواهرم چي مي خوايد؟ در لحن صدايش ملايمت نبود، حتا خشم هم نبود، فقط شايد كمي از شلوغي بيمارستان خسته بود. يك برگه كاغذ يادداشت كه روش پر بود از نقاشي هاي فك ام كه دكتر برايم طراحي كرده بود در آوردم و گوشه اش رو نشان دادم و گفتم دنبال اين دكتر مي گردم! خنديد، به لهجه ام خنديد، به دست خط خنديد، به نقاشي ها خنديد، به ناخوانا بودن اسم خنديد، به دهن كجم خنديد را نمي دانم ولي به هر چه خنديد باعث رضايت من شد كه بالاخره اخم هاي درهم اش جايشان را به لبخندي دادند كه دندان هاي سفيدش ناگهان ريخت بيرون. گفت طبقه سوم و من بدون اينكه ثانيه اي را از دست بدهم با تشكري كه احتمالن به گوشش نرسيد دور شدم. بعد از طي كردن دوازده پله رسيدم به طبقه بعدي كه منطقن مي بايست طبقه اول بعد از همكف باشد ولي از آنجايي كه اينجا نمي شود به حرف هيچكس اعتماد كرد حتا اطلاعات بيمارستان كاغذ نقاشي ام را به رزروشن نشان دادم و فهميدم بعله اتاق دكتر انتهاي راهروي همان طبقه سمت راست است!حالا يك ساعت و نيم از زماني كه من آمدم مي گذرد و دكتر يا دارد صبحانه مي خورد، يا با يارش لاس مي زند، يا واقعن سر جراحي است. به هر حال براي من در واقع فرقي نمي كند كجا باشد، هر جا كه باشد اينجا نيست پس در كاهش اضطراب من تاثيري خاصي ندارد.بخوان داتوره جان بخوان، به پرده هاي گوشم تجاوز كن، من به اين تجاوز تن مي دهم. نشسته ام روبروي درب بسته مطب اش، دستم را كرده ام درون كوله پشتي ام و همش با كلتم بازي مي كنم و هي نقشه ام را مرور مي كنم مبني بر اينكه وقتي دكتر آمد تير را كجايش بزنم يا كجا بكشمش بهتر است. چقدر خوشحالم كه گا. در مقابل اصرار من تسليم نشد و صدا خفه كن را چپاند داخل كيفم. به هر حال اين نشان مي دهد كه او بهتر از من فكر مي كند و احتمالن مرا هم بهتر از خودم مي شناسد، وگرنه حالا من مانده بودم و يك كار كه قصد داشتم تمامش كنم كه نصفه نيمه مانده بود و صد دنيا پشيماني و يك دنيا آدم كه نه حال قبلت را مي فهميدند نه حال بعدت را مي فهمند. طبق آنچه كه بسته سيگار نشان مي دهد از لحظه خروجم از منزل ده نخ سيگار نيست شده است، كه با اين حساب مخلوطي از اسيد معده و ده آب نبات در بدنم وجود دارد. حالا بالا رفتن قند بدنم را كه مي خواهد به گردن بگيرد؟
راستش را بخواهيد من تنها كسي نيستم كه پشت درب قفل مطب به انتظار دكتر نشسته است ولي بگذاريد اين اطمينان را بهتان بدهم كه تنها كسي هستم كه قصد كشتن دكتر را دارد. ولي قبل از كشتنش احتمالن مي گذارم آخرين تلفنش را بكند. دلم نمي خواهد حسرت كلمه آخر به دلش بماند. اين را گا. ازم خواست. بعد از دو ساعت انتظار دكتر آمد. لبخندهايمان در هم گره خورد، فكر مي كنم از لذت جراحي تازه اي كه پيش رو داشت مي خنديد و من از به پايان رسيدن انتظار. انتظار به پايان نرسيد بلكه بعد از گفت گوهاي ناخوشايندي كه بينمان رد و بدل شد مُهري به پاي سر گرداني من خورد كه تاريخ انقضايش ممكن است به اندازه يك عمر بكشد. كلت در دستان عرق كرده ام سر خورد و بعد چند ثانيه دست خالي خيس ام را از كوله پشتي در آوردم. نه نمي توانستم بكشمش، نه به اين دليل كه جرئت اش را نداشتم، يا دلم براي سن جوانش مي سوخت و يا به بيمارهاي منتظر پشت در كه مدام در مي زدند فكر مي كردم، نه تنها به اين دليل كه اين انتظار چه با زنده بودن او و چه با زنده نبودن او انتهايي نمي يافت. حالا از ساعت ٩ صبح سيزده ساعت است كه مي گذرد، به اضافه ي تمام آن چيز هايي كه منتظرشان هستم مدت شش ساعت است كه منتظر صاحب كاري هستم كه قرار بود نيم ساعت بعد از تلفن من بيايد منتها ساعت دنيا ايستاده است و اين نيم ساعت براي او نمي گذرد و براي من شش ساعت است كه گذشته است كه بر طبق حدسيات من سه ساعت ديگر همچنان پا بر جا باقي است. كلت را از پشت كمرم در آوردم و هر مشتري كه پايش را از روي آخرين پله به سالن مي گذاشت مي كشتم، شيشه هاي مغازه قرمز شده بودند و تلالوهاي آفتاب از لابلاي رده هاي خون سالن رستوران را به وحشي ترين حالت ممكن درآورده بود. جوي قرمزي به امتداد يك فرش تا خيابان پيش رفته بود و من از ديدن قيافه هاي غرق در سكوت و بهت ارضا مي شدم، فرش قرمز كه مي گويند اين است نه آن ابريشم هاي دستباف كه سالها طول مي كشد بالا بيايد و جان به لب مي كند آدم را. دست هايي شانه هايم را تكان داد و جلوي چشم هايم را با يك ليوان فانتاي يخ پوشاند و اشاره كرد كه در اين چند دقيقه اي كه خوابم برده است اندازه كل روز سفارش جمع شده است و اگر همين الان دست بكار نشوم هر آن ممكن است يكي از مشتري ها شخصن بيايد و يك مشت جانانه چنان نثار فك شكسته ام بكند كه خورده هايش حتا خلال دنداني براي سگ ها هم نشود و تا آنجايي كه يادم مي آيد خنديد، خنديدند، تمام همكارهايم! به چي مي خنديدند؟ لب منكه به خنده باز نشد البته بعد از يك هفته مرخصي و بعد سه روز روزه ي سكوت برايشان فرقي نمي كرد اين كج و كوله زبان نفهم به شوخي مسخرشان بخندد يا نخندد. گمان مي كنم اگر مي دانستند درست پشت كمرم يك كلت جا خوش كرده است نه تنها نمي خنديدند بلكه جرئت نمي كردند از خواب ناز هم بيدارم كنند. اما من نمي خواستم بفهمند، دلم نمي خواست تيرهايم را حرام انسان هاي ابله كنم، من كه نتوانستم تيرهايم را براي دكتر استفاده كنم بهترين راه اين است كه نگهشان دارم تا وقتي صاحب كار ارجمند نصف شب مي آيد قبل از اينكه بخواهد كلامي از دهانش خارج شود تيرها يكي يكي در بدنش خالي كنم تا بلكه به يكي از انتظارها پاياني بدهم، يك تير هم نگه ميدارم كه خالي كنم وسط آن حفره سياه كه امروز يكجا آب نبات و افكار مرا بلعيد. به همين راحتي بعد مي توانم بيفتم و آنقدر از درد و خستگي و ناتواني گريه كنم كه شرق ام را درياي آب شور و غرب ام را درياي سرخ در بر بگيرد. من به همين قانع ام.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

به نام اشک های گران قیمت ام

وقتی که به تو خیانت می کنند، وقتی تحقیرت میکنند، توهین می کنند، قلبت را می شکنند به اصلاح می شود گفت که روح‌ ام اذیت شده است. انسان ها در سه حالت گریه می کنند: یکی وقتی است که روحشان درد می کند، دومی وقتی است که جسمشان درد میکند و دیگری زمانی است که از هر دوی آنها بدتر است، وقتی که هم روحت و هم جسمت با هم درد میکنند. من این طور فکر می کنم که ساعت به ساعت، روز به روز، سال به سال که بزرگتر می شویم دردهای روحیمان متفاوت می شود. گاهی بزرگ و گاهی بسیار کوچک، اما از یک جایی، از یک صحنه ای، از یک روزی کمتر پیش می آید که برای دردهایت گریه کنی، شاید یک آهی بکشی و سری تکان بدهی و با افسوس نگاهش کنی، دستهایت را در جیبت فرو ببری و از کنارش با سختی بگذری.متاسفانه یا خوشبختانه آدمی نیستم که به دردها و دغدغه های روحی چند سال گذشته ام بخندم و فکر می کنم این جمله جزو یکی از چرت ترین جملات زندگی است. چطور می شود به چیزی که روزی زجرت داده، لهت کرده، تمام فکرت را به خودش مشغول کرده و ادامه زندگی را برایت دشوار نموده حالا بشود گفت آه چه دغدغه های خنده داری بودند؟نه از دید من نمی شود. اما راستش را بخواهید نظرم در مورد گریه کردن از درد جسمی درست برعکس درد روحی است. گاهی وقتی که قسمتی از بدنت آسیب میبیند، ورم میکند، کبود می شود و هزاران بلای دیگر سرش می آید دلت می خواهد بروی بنشینی یک گوشه و درست مثل یک کودک پنج ساله گریه کنی، و حتا فکر می کنم که این موضوع محدودیت سنی ندارد. اما همیشه بدتری این وسط هست که در وحشتناک ترین وضعیت موجود اتفاق می افتد، همان مجموع درد جسمی و روحی در بدترین لحظات ممکن است. 

این همه مقدمه را گفتم که به شرح حال ساعت هایی که بر من گذشت بپردازم. چون ساعت زیادی از شبانه روز را خانه نیستم معمولن پنجره را برای گربه ها باز می گذارم که هم هوایی بخورند و هم بوی مدفوع اشان اتاق را بر ندارد. پریشب مارسل طبق روال همیشه می رود لب پنجره که پای اش سر می خورد و از طبقه سوم سقوط می کند، شاید هم برایش مادر خوبی نبودم و از دستم خسته شده بود و خواسته بود خودکشی کند، نمی دانم. به هر حال بدون چراغ قوه و با بدبختی توانستم مارسل را پیدا کنم. آن لحظه از خوشحالی خنده و گریه ام قاطی شده بود و در آغوشم فشارش می دادم تا  تلافی آن چند دقیقه را در بیاورم. جز اینکه به شدت ترسیده بود و اندکی می لنگید به نظر سالم می آمد. آن شب افتخار این را پیدا کرد (پیدا کردیم) که از دوستانش جدا باشد و شب را در اتاق ما صبح کند. فردایش که در واقع می شود گفت همین دیروز بود از خوش شانسی ما یکشنبه بود و شهر به قبرستان تبدیل شده بود، چاره ای نبود باید همگی یک روز دیگر را هم صبر می کردیم تا بلکه دستمان را به ریسمانی هر چند پوسیده هم بند کنیم. طبق روال هر روز بعد از انجام دادن کارهای روتین محل کارم تب لت را باز کردم و شروع کردم به ادامه کتابی که از روز قبلش نصفه مانده بود بلکه سرم در این ساعت های بیکاری گرم شود و کمتر به خانه و مارسل فکر کنم، از قضا یک ساعت بعد شارژ تب لت تمام شد. چاره‌ی دیگری نداشتم برای ساعتی که ثابت مانده بود جز اینکه سرم را با اینترنت گوشی ام گرم کنم. اما از آنجایی که وقتی قرار است یک روز برایت جهنم بشود همه‌ چیز دست به دست هم می دهند تا خاکسترت کند، تا گوشی را باز کردم دیدم آخرین نفس های باتری اش را می کشد در حالی که شارژر در خانه در خواب شیرین بسر می برد. شروع کردم به تمیز کاری محل کارم تا بلکه این ساعت لعنتی بگذرد. با هزار بدبختی ساعت شد 1:45 نیمه شب و کار من تمام شد که صاحب کارم خواست منتظر بمانم تا حقوق دو نفر را بدهد بعد به من رسیدگی کند. رفتم و به یکی از پیک موتوری های رستوران گفتم که در این فاصله برویم تا به من موتور سواری یاد بدهد. راستش نه آنقدر سخت است نه آنقدر آسان. به نظرم حسی است که قابل گفتن نیست.چند دور چرخیدیم و قرار بود برگردیم سر کار که سر یک پیچ از هول اینکه تا ماشین نیامده زودتر بروم تا برسم به خانه گاز را فشار دادم که چند ثانیه بعد یک ستون مقابل ام دیدم، ترمز گرفتن همانا و برخورد ما به ستون و چپه شدن موتور و کشیده شدن امان روی زمین هم همانا. چراغ های موتور و سوئیچ استارت شکست. با بدختی راهش انداختیم و برگشتیم به مغازه. با جمع شدن بچه ها دورم و چشم های گردشان تازه فهمیدم گوشت نداشته دستم سائیده شده است و شلوارم تکه پاره. بهتر از این نمی توانست بشود. از هیچ چیز به اندازه این که خودم یک آتیش دیگر به این جهنم اضافه کرده بودم حرص نمی خوردم. با هزار درد خودم را به خانه رساندم، نمیدانم چطور فقط می دانم آن مسیر ده دقیقه ای با دوچرخه برایم 3 ساعت طول کشید. شب را با درد در حالت نیمه هشیار سپری کردم تا وقتی که آنقدر صبح شده بود که بشود مارسل را پیش یک دامپزشک برد. مارسل به خاطر اینکه بچه بود خوشبختانه دست اش ضرب دیده بود و نیازی به آتل نداشت جز اینکه باید مراقب اش باشیم که از ارتفاع هر چند کوتاه هم نپرد!! بعد از ظهر با دستی پانسمان شده رفتم سر کار به امید اینکه امروز هم مثل مابقی روزهای ماه رمضان سرمان خلوت است و به دست من که درد می کند و می سوزد فشاری نمی آید، اما نمی شود که تو حالت بد باشد و دنیا مراعاتت را بکند. می شود گفت که مرده ها امروز از قبرهایشان بیدار شده بودند تا بیایند رستوران و غذا بخورند. آنقدر امروز مشتری آمد و رفت، آنقدر سفارش زدم که دلم می خواست بروم بنشینم وسط رستوران و پاهایم را بکوبم بر روی زمین و های های گریه کنم و وسط هق هق گریه ام بگویم، درد دارم، هر دو نوع اش را هم دارم، هم درد جسمی و هم درد روحی. اصلن درد جسمم زده است به روحم، بیایید و به احترام این دست و پای پانسمان شده، به خاطر این مچ ورم کرده ام که شده یک امروز را به من رحم کنید اما راستش را بخواهید نکردم. مدیرم هم نامردی نکرد و اندازه چهار روز از من کار اضافه کشید. البته راستش را بخواهید شاید مدیرم تقصیری نداشته باشد،وقت هایی که به شدت دچار حادثه ای می شوم که درد امانم را می برد سکوت اختیار می کنم و تا وقتی خلوتی پیدا نکرده ام صدایم در نمی آید. ساعت دو که کارم تمام شد چشمم افتاد به دست ام که شده بود اندازه هندوانه! هندزفری ها را به زور چپاندم توی گوشم و به سمت خانه رکاب زدم و از درد اشک ریختم. ساعت دو صبح سگ در خیابان پر نمی زند چه برسد به آدم ،  احساس کردم این اشک ها دردم را آرام نمی کند، همانطور که رکاب می زدم زدم زیر هق هق، بلند بلند. با تمام آن های های و هق هق نه از دردهام کم شد نه از ورم اش فقط غصه ام را بیشتر شد. حالا ساعت 4 صبح است و من و ورم مچ دستم و سوزش آرنجم و زانوی پایم همگی دور هم نشسته ایم تا من نتوانم بعد از اینهمه خستگی بخوابم. جایتان خالی نباشد.تمام امیدم به پنجشنبه است که می توانم استراحت کنم البته اگر شهاب سنگ به تخت اتاقم برخورد نکند!


۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

دختری که دو بار یتیم شد!

تمام شد مادرم. تمام غم و غصه ها و حرص و جوش هایی که از دستت می خوردم تمام شد. فکر می کنم آنقدر صورتم را با سیلی سرخ کرده ام که کباب شده است. بگذار اینبار برای اولین و آخرین بار هم شده با هم روراست باشیم، بگذار بعد از بیست و هشت سال نفس بکشم و در درد خودم غوطه بخورم. بگذار اینهمه دروغی که بابتت به خودم و دیگران گفته ام سر و ته اش را ببندم. سخت است، سخت است که همیشه بشنوی "مادر فولاد زره" مادر وحشتناکی بوده است و جایی در دنیای واقعی ندارد و تنها در قصه ها یافت می شود، سخت است که حالا بخواهم بگویم کاش تو مادر فولاد زرهِ من بودی ولی به این شکل مادرم نمی شدی. تو دنیایی که همه پشتشان به خانواده اشان گرم است بعد از مرگ پدرم یاد گرفته ام که پشت ام را به خودم گرم کنم، برای دختری با سن پایین و غم داغ از دست دادن پدر سخت است که بخواهد بپذیرد در این دنیای کثافت کسی را جز خودش دیگر ندارد. هفت سال است که در حال جنگ هستم، هفت سال است که بیشتر از مابقی سال های عمرم به خودم تلقین می کنم که تو مرا دوست داری، فقط بلد نیستی محبت کنی. هفت سال است که نمی خواهم قبول کنم که بین بچه هایت فرق می گذاری و پسرهایت را از دخترهایت بیشتر دوست داری،هفت سال است که با همه در حال جنگم که شاید اخلاقت خوب نباشد و زبانت تند باشد اما ته دل ات هیچ چیزی نیست. هفت سال است که نه تنها خودم بلکه همه را هم خر می کنم که من هم یک خانواده دارم، عکس می گذارم که بگویم ببینید من هم چیزی از شماها که عکس خانواده اتان را می گذارید و قربان صدقه اشان می روید کم ندارم. من هم مادری دارم مهربان و بهتر از برگ گل که کوچکترین کارش برایم دوست داشتنم است، بگویم در تمام این سال ها هزاران بار گفته است که از به دنیا آوردنم راضی است، از تلاشی که برای مبارزه با سختی ها کرده ام با افتخار صحبت می کند، بگویم که مثل تمام مادرها همیشه آرزو کرده ای که خوشبختی و رو سفیدی مرا ببینی، بگویم که خواستی هیچ وقت هیچ خاری نه در چشمم و نه در پایم برود، بگویم که اگرکسی به من چپ نگاه کند تو تکه تکه اش می کنی، بگویم که همیشه با غرور گفته ای که دختر بیست و یک سال ام برای دفاع از مادرش جلوی سه تا برادر چهل ساله اش ایستاد و کتک خورد اما گریه نکرد و با تمام حرف و حدیث ها وقتی دید به من توهین می کنند از خانه انداختشان بیرون، بگویم که به رابطه صمیمی من و خواهرم حسادت نمی کنی و مثل مادرهای بی احساس بین رابطه من و خواهرم اختلاف نمی اندازی و هر وقت می بینی ما مشکل داریم سعی می کنی رابطه مان را بهتر کنی تا بدتر، بگویم که هیچ وقت به خاطر سبک لباس پوشیدنم خجالت نکشیدی و هیچ وقت نگفتی که من یک فاحشه ام. بگویم که هیچ وقت پدرم را تحریک نکردی که مرا کتک بزند و تو تماشا کنی و لذت ببری و بگویی بیشتر بزنش، بگویم که هیچ وقت پدرم از دستت گریه نکرد، بگویم که هیچ وقت مادرم ساعت 12 شب دختر بیست ساله اش را از خانه بیرون نکرد، بگویم که روزی که اشتباهی قرص خوردم و دکترها قطع امید کردند و هر لحظه منتظر سنگکوب کردن قلب من و خط ممتد قلبم بودم تو نگفتی اگر زنده موندی برگرد، بگویم که هیچ وقت انقدر عرصه این زندگی را به من تلخ نکرده ای که من در 12 سالگی یک کارتن قرص بخورم و خودکشی کنم و در ثانیه های نود پیدایم کنید و سه روز حبسم کنید در حمام تا یا آنقدر بالا بیاورم که زنده بمانم یا همانجا بمیرم. مادرم!!! چه اسم غریبی است این برایم که تنها از سر عادت بر دهانم جاری می شود. مادرم آخ مادرم، کاش همه این ها که یک هزارم این بیست هشت سال است دروغ بود، کاش توهم های ذهنی من بود، کاش من مغز مریضی داشتم و همه این ها داستان هایی بود که از خودم در می آوردم، کاش منکر خیانت هایی که در حقم کردی نمی شدی، کاش برای یک بارم که شده از من معذرت می خواستی که زندگی ام را با خاک سیاه یکسان کردی نه اینکه بگویی خوب کردی و منتظری بدبختی ام را ببینی. کاش برای یک شب عشق و حال و نبود کاندوم مرا پس نمی انداختی که حالا بخواهم به این فکر کنم کدام بهشت و کدام مادر؟ وقتی من از جفتشان بی بهره ام چرا نمی فهمم این دیگران چه می گویند؟ حالا امروز بعد از بیست و هشت سال در حالی که دو روز دیگر تولدت است و من دو ماه است که برنامه ریخته ام که سوپرایزت کنم، منی که می خواستم پانزدهم تیر یک نفر در خانه ات را بزند و یک بسته بدهد دستت و برود نمی دانم باید به حماقتم بخندم یا گریه کنم؟ ناراحت نیستم دیگر ناراحت نیستم، دیشب نشستم و گریه کردم آنقدر گریه کردم که صورتم اندازه هندوانه های تابستانی شد و چشمهایم شدند نخود، اما امروز که با تو حرف زدم فهمیدم که دیشب با تمام اشک هایم از چشم هایم افتادی و رفتی لای دستمال کاغذی که افتاد درون سطل آشغال و صبح هم رفت درون سطل آشغال محل و الان نمی دانم کجاست! مادرم ممنونم که حرف هایی زدی و کارهایی کردی که من دیگر نخواهم صورت ام را با سیلی سرخ کنم و به راحتی بگویم خانواده ام امروز رفتند زیر تریلی و مردند و من از دار دنیا یک خواهر و یک خواهرزاده دارم که بیشتر از جانم دوستشان دارم. تنها یک کاش اینجا دلم را به درد می آورد، کاش به جای پدرم تو مرده بودی. کاش قانون دنیا این نبود که هر کس که خوب است و دوستش را داری را ازت بگیرد. 

پ.ن : امروز پنجشنبه، سیزده تیر هزار و سیصد و نود دو، چهار جولای دو هزار و سیزد و چهارم تِموز دو هزار و سیزده من برای بار دوم یتیم شدم که بر عکس دفعه اول احساس رضایت می کنم. :)

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

فلاش بك

هميشه وقتي مي خواي بنويسي لوازم نوشتن دم دست نيست. چاره اي هم نيست، هميشه همينه كه هست!
همين ديروز نبود كه مي شنيديم؟
من مثل يه برگم... بي تو رفيق مرگم
انگار همين ديشب بود كه همخوني مي كرديم؟
سر كوچه ملي يه مردِ، يه مرد... توي پالتوي كهنه عهد بوق... داره عابرا رو نگاه مي كنه... كه رد ميشن از كوچه هاي شلوغ
و پشت پيانوي سياه قديمي مي نشستيم و شروع مي كرديم به خواندن.
حالا من خط خطيه دست خط اين چند خط و يك مار هفت خطم... روي بازويم خطي، روي اعصابم خراشي و توي چشمانم خاك و دو وجودم خشم.

حالا سيگار بكش و يك فنجان اسپرسو بخور!

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

:)

از امشب قرار بر اينه كه تا وقتي كيبورد لپ تاپمو درست نكردم پست ننويسم! بعله. فعلن.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

من احمق نیستم، متفاوتم!

همیشه دوست داشتم تو زندگیم یه ماشین زیر پام بود که وقتی بی حوصله یا بی اعصاب ام بزنم به دل اتوبان، به دل جاده، به دل شب. هیچ وقت هم این اتفاق نیفتاد و خب همیشه بقیه بهم می گفتن چون نداری حسرت اش رو می خوری ولی اگه داشته باشی می بینی اینطور نیست، از من انکار و از داراهای ماشین اصرار، بحث به جایی نمی کشید چون نه من می تونستم ثابت کنم هوس نیست نه اونها می تونستند من و قانع کنند. وقتی که می دیدم دستم به ماشین نمی رسه پیش خودم می گفتم کاش حداقل موتور سواری برای خانوم ها مجاز بود اون وقت می تونستم با حقوق چند ماهم یه موتور بخرم و شب ها هندزفری هایم را در گوش هایم فرو کنم و بزنم به دل شب ولی خب این یکی قطعن یه رویا بود، رویای دست نیافتنی یک دختر در ایران. دست آخر رو آوردم به دوچرخه و هر چی به خانواده ام گفتم: من می خوام دوچرخه بخرم تا با دوچرخه برم سر کار و بیام با مخالفت صد در صد مادرم و برادرم مواجه شدم که نمی تونی هر روز از کرج تا تهران و بری و بیای و خطرناکه! بعله درست می گفتن خطرناک بود ولی من زندگی بی خطر و دوست نداشتم و ندارم، من زندگی بدون هیجان و ریسک و دوست ندارم، من دوست ندارم مثل بقیه، مثل شماها زندگی کنم ولی نتیجه این شد که مهر خفه شو خورد به دهنم و رویای دوچرخه افتاد توی سطل زباله. امشب بی حوصله بودم، بی حوصله یا بی اعصاب فرقی نمی کنه مهم اینه که می تونستم به درخت برای کج بودن شاخه هاش هم گیر بدم، سوار دوچرخه ای شدم که همین سه روز پیش گرفتم و با سرعت رفتم سمت خونه. جلوی در خونه مکث کوچیک کردم و سر دوچرخه روکج کردم و انداختم توی جاده ی " اِزمیر". این جاده همون جاده ای بود که هفت هشت ماه پیش هر روز سوار می نی بوس می شدم و میرفتم سر زمین تا گوجه بچینم، خوب می تونستم تصور کنم که چقدر دوره و چه سربالایی های وحشتناک و طاقت فرسایی داره، ولی هیچ چیز حتی تاریک شدن هوا هم نتونست منو از تصمیم ام منصرف کنه. یه آهنگ ترکی پِلی کردم و رکاب زدم، رکاب زدم و عرق کردم، عرق کردم و رکاب زدم و فکر کردم.رفتم انقدر رفتم تا دیگه سربالاهایی ها به خط های عمودی تبدیل شد و برای یک آدم سیگاری مثل من خودکشی بود، شاید هم نبود و من بعد از 5 کیلومتر نفسی برام نمونده بود. تا چشم کار می کرد جای دوربرگردون نبود تنها راه چاره این بود که طول اتوبان چهار باندی و رکاب بزنی تا برسی به بلوار وسط ، اونوقت خودتو و دوچرخه تو پرت کنی اون وسط و بعد هم ایضن چهار باندی اونطرف رو پا بزنی تا برسی به گوشه. تصمیم گرفتم به تابلو های راهنما نگاه نکنم و برم، فقط برم، من که نمی خواستم به جای خاصی برسم، من که قرار مهمی نداشتم پس سر از هر جایی در می آوردم اونجا جای من بود، برای آدمی که بی هدفه چه فرقی می کنه که تابلو های راهنما در حال هشدار چی هستند؟ توی زندگی خودم غرق بودم که چراغ های ماشینی از مقابل چشمهامو اذیت کرد و به خودم اومدم و فهمیدم چند دقیقه ای میشه که توی تاریکی مطلق در حال رکاب زدن ام. اینکه کجا بودم و نمی دونستم تنها چیزی که می دونستم این بود که مسیر خونه پر بود از چراغ های اتوبان که قطعن این جاده سیاه نبود.دوچرخه رو زدم بغل و از توی کوله پشتی کمی آب خوردم و یک سیگار دود کردم و به ترس فکر کردم. باید بترسم، باید از گم شدن، از جاده ی تاریک، از خفت شدن، ازسگ های ولگرد، از اینکه یه اتوبوس از روم رد شه بترسم ولی نمی ترسیدم. پیش خودم می گفتم نرمال نیست که نترسم، بعدش به خودم جواب می دادم که کی نرمال زندگی کردی که از حالِ آنرمال الانت ناراضی هستی؟ راست می گفت من کی نرمال زندگی کردم؟ از وقتی عقلم رسید با خانواده مشکل داشتم چون نمی خواستم به حرف بزرگتر ها  گوش بدم صرفن به این دلیل که چهار تا پیرهن از من بیشتر پاره کردن! اصلن از کجا میشه گفت که چهارتا پیرهن از من بیشتر پاره کردن؟ نمی خواستم به حرف بزرگتر ها گوش بدم به خاطر حرمت موی سفیدشون، اگه به موی سفیده که خب اونام باید به حرمت موهای سفید من به حرف من گوش میدادن که نمی دادن! نمی خواستم به حرف بزرگتر ها گوش بدم چون دوست نداشتم زیر حرف زور برم! دوست نداشتم به حرف بزرگترها گوش بدم چون برایم قانون تعیین می کردند و من قانون مند نبودم! بچه ی محبوب خانواده نبودم و نیستم و در نهایت به خاطر عقایدم انگِ " دختر خراب " بهم زده شد. خوب که فکر کردم دیدم توی جمع دوست هام هم همینطور بوده حالا شاید به روم نیاوردن، شاید بهم چیزی نگفتن ولی خب وقتی رفتارها و کارهای من براشون عجیب غریب و حماقت بود قطعن نمی تونستم به این فکر کنم که این ها متفاوت اند از اونها! و خوب که نگاه کنی جز ناراحتی های گذرا برای من چیزی نمونده و اون آدم ها حالا یا دیگه تو زندگیم نیستند یا اگه هستند افتادن توی زندگی مجازی ایم. باید بر می گشتم  چشمم از اونهمه سیاهی خسته شده بود. مابقی راه سر پایینی بود، تا اونجایی که جون داشتم رکاب زدم انقدر رکاب زدم که سرعت باد لپ هامو به لرزه مینداخت. چقدر سرعت آرامش بخشه، چقدر خوبه که از بغل هر چیزی به ثانیه نکشیده رد میشی، چقدر خوبه که بدون اهمیت به چراغ های راهنما و تابلو ها میری و میای.حتا برام مهم نیست که چندبار دیگه این متن رو از اول بخونم و ایرادهاشو بگیرم تا متن شسته رفته ای از آب در بیاد تا یک جا عامیانه نباشه و یک جا ادبی تا باب دل شما باشه مهم اینه باب دل من باشه که هست، من یک روز تمیزم و یک روز کثیف، یه روز چنان تمیز که میشه بهم گفت وسواسی یه روز انقدر کثیف که میشه بهم گفت کثافت برای من فرقی نمی کنه که شما دوست دارید به کدوم اسم صدام کنید! داشتم فکر می کردم اگر من هم بخوام مثل شماها یک برچسب به زندگیم بزنم قطعن برچسب من بی برو برگرد یه آنارشیست.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

چقدر راحت می شود فراموش کرد!

به راحتی ضربان قلبم را فراموش کردم قلبی که هر روز مثل طبل صدا داشت، چقدر مرگ آسان است، چقدر راحت می شود نکوبیدن قلب را در میان سینه فراموش کرد! می بینید باز هم برای دل کوچک خودم نوشتم ! دیگر همه چیز برای من میان یک دود غلیظ و یک غبار گیر افتاده، شاید دوست داشتن، شاید راست گفتن و حتی زندگی همه و همه گیر افتاده اند...!! من میدانستم آن یخدان فلزی یخی کجاست ،میدانم...!! همانی که پشتش محلی بود برای گریه هایمان. همانی که به قول خودت مچاله می شدیم و زانوهایمان را بغل می کردیم و گریه می کردیم و وهیچکس پیدایمان نمی کرد مطمئن باش می دانم کجاست. ببخش که نگفتم عزیز دل، ببخش...! ضربان قلب هم بعد از مدتی  رسیده به همان 110. خیلی وقت است که رسیده بود ولی خبر نمیداد. 

بگذریم. 

چند روز است همه چیز برای من محو و مبهم شده، مثل سایه، همه چیز گنگ و مبهم. حتی زندگی با مهربانی هایش!! به نظرم همه و همه دارند دود می شوند و به هوا می روند! فکر می کنم همه چیز کش آمده و دراز و چسبناک شده. مثل زمانی که تب داریم!... مطمئن باش اینبار برای جان کندنمان، برای خوابیدن، سرم را توی سینه ات می گیرم و حرف میزنم تا این تپش قلب لعنتی دست از سرم بردارد و چشمهایم آرام بگیرد. تو میدانستی همیشه من خانه ساکت را برای گریه کردن دوست داشتم. برای وقتی که گریه ام تمام می شد، مثل بچه ها حرف میزدم، هق هق می کردم. به من بگو تو هم گریه را دوست داری؟ یادت باشد بی دلهره و با جرات جوابم را بدهی...!!! آخر می خواهیم سایه شویم و برویم پشت همان یخدان فلزی مادرجان که تو گمش کردی ولی من می دانستم کجاست!! همانجا که هیچ کس نمی داند کجاست!! بی منت هم را بغل کنیم و دلمان شور هیچ چیز را نزند و فقط گریه کنیم، بعد من از همانجا از روی همان مبل های چرمی قهوه ای رنگ که هیچ دوستشان ندارم سیگاری برایت روشن کنم یکی هم برای خودم. اَه، لامصب عجب تند است این سیگارهای بی پیر تو، همیشه دمار از روزگارم در می آورد! بیا، بیا خستگی در کن عزیز دل. بیا یخدان فلزی ما اینجاست. مگر نگفتی دلت برایش تنگ شده ؟ مگر نه اینکه می خواهیم گریه کنیم؟ کاش هنگامه هم بیاید! آخر او دنبال ماوایی برای گریه هایش می گشت.... 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

من و دوست ام!

آخ که خیلی وقته می خوام بنویسم و نمی شه. حدود یک ماهه که کیبورد لپ تاپ خراب شده و این خراب شدن منو از نوشتن به خوندن تغییر داده "البته درستش اینه که بگم از نویسنده به خواننده  منتها خودمو در حد نویسنده نمی دونم وگرنه میشم یکی مثل مسطفی مستور که با اعتماد به  نفس کتابم چاپ میکنه مردک".خلاصه بردمش بدم درستش کنن گفتند باید یک سوم حقوقت رو بدی و من هم با لبخندی که به وضوح هزارتا فحش ازش سرازیر بود تشکر کردم و گفتم هر جور که فکر می کنم می بینم لازم ندارم و سرم و انداختم و از مغازه اومدم بیرون، اما خب دروغ گفتم لازم دارم ولی هر جور که حساب کنی پولش رو بیشتر لازم دارم، پیش خودم فکر می کردم الان اگه ایران بودم می رفتم پایتخت یا فردوسی و سر و ته قضیه رو نهایتن با پنجاه هزار تومن هم می آوردم و تازه کسی ام یکم اگه می خواست قیمت بالا بگه کلی هم حتمن سلیطه بازی در می آوردم و کارم راه می افتاد ولی اینجا از این خبرها نیست، اینو بعد از اینکه چهارتا مغازه رفتم و بر گشتم فهمیدم و خیلی دوستانه توسی را گذاشتم سر جاش و گفتم چاره ای نیست باید کج دار و مریض با هم سر کنیم تا شاید یک روز وقتی از خواب بلند شدم دیدم زیر متکام پول تعمیرت را بابای قصه ها گذاشته، تا اون روز مدارا کن و نفس بکش. این شده که دیگه نمی تونم بنویسم نه اینکه حالا قبلش هر روز هر روز می نوشتم ولی نمی دونم قضیه چیه که آدم وقتی یهو یه چیزی و از دست می ده همه ی چیزای مربوط به اون پر رنگ می شن، قبلش یه موقع اینجا می نوشتم و مابقیشو تو دفتر حالا دیگه بیشترش رفته تو دفتر بعضی وقتام تو ذهنم می نویسم. یک ماه بعدش هم یک تب لت کادو گرفتم اما باز هم نشد، دست خودم نیست یک چیزهایی یک جایی توی زندگی ام باز می کنند که چیزی نمی تونه جاشو بعدش بگیره! اینهمه رو گفتم که فقط بگم آخ که خیلی سخته!چقدر چیز چیز کردم...
توی سه ماه گذشته که صبح ها می رم سر کار آدم های زیادی رو هر روز و هر روز سر جای مشخصی می بینم که اگر زمان بر می گشت عقب احتمالن کلاه اشان را به نشانه احترام و آشنایی هر روز بالا می بردند و با لبخند سلام علیکی می کردن و من هم احتمالن گوشه های دامنم و می گرفتم و کمی خم می شدم و لبخند زنان صبح بخیر می گفتم ولی خب الان، الانه و قرن بیست و یک و سال دو هزار و سیزده و انقدر مشکلات هست و آدم ها درگیری فکری دارن که گاهی حتی فکر می کنم ممکنه اینا اصن به اینکه من و هر روز دارن می بینن توجه نکنن ولی من توجه می کنم. به اون مردی که هر روز با یک کیف سنگین روی دوچرخه به سختی رکاب میزنه، به اون دختر عقب مونده ایی که هر روز با مامانش سر کوچه منتظر سرویس مدرسه است و همیشه آب دهنش از گوشه لبش آویزونه، به مرد میوه فروش که هر روز داره با دبه ی بزرگ آب معدنی آب میریزه جلوی مغازه و روی سبزی ها، به دو تا دختری که هر روز دم ایستگاه اتوبوس به دیوار تکیه میدن و همیشه م سرشون تو گوشی هاشونه، به مرد فرش فروش که  هر روز به رقیب فرش فروش روبروئی اش صبح بخیر و روز پربرکتی باشه میگه، به نظافتچی مبل فروشی روبرو که هر روز شوهرش با موتور می رسونتش و بدون هیچ حرفی یا خداحافظی در نهایت سردی گازش را می گیره و می ره. بین این همه آدم یک پسر لاغر مو فرفری هم تقریبن هر روز از یک جا با من هم مسیره و حالا چرا این با بقیه برام فرق می کنه؟ فقط بخاطر احساس من بهشه و احساس من چی می تونه باشه؟ اینکه فکر می کنم این پسر ایرانیه ولی خب یه وجه مشترک بین جفتمونه و اونم اینه که کلن همیشه خدا جفتمون هندزفری تو گوشمونه و من خجالتی تر از این حرفام که برم ازش بپرسم تو اهل ایرانی؟ و گشاد تر از این حرفام که وقتی داره با تلفن حرف میزنه صدای آهنگ و کم کنم یا اصن در بیارم ببینم به چه زبونی حرف میزنه! جدیدن دو سه هفته ای میشه که فقط صبح ها نمی بینمش ظهر ها که از سر کار اولم دارم میرم سر کار دوم و حتی شب ها که از سر کار دوم دارم میرم خونه یهو می بینم یه پسر لاغر با موهای فرفری و هندزفری به گوش داره تند تند راه میره، گاهی حتی احساس می کنم داره میدوئه ولی نمی دوئه داره تند تند راه میره. تو این برخوردهام روزی یه دفعه یهو چشم تو چشم همدیگه میشیم ولی خوبیش اینه عین همیم، اصن انگار نه انگار که واسه هم آشناییم به یه نگاه چند ثانیه ای ختم میشه و هر کی باز می ره تو فاز خودش و میره ، میره و همه چی فراموش میشه تا فردا یا شاید حتی پس فردا. واقعیت اینه که من نمی تونم به هر کسی بگم دوست، یعنی شاید وقتی دارم با شما صحبت می کنم بگم با دوستم دیشب بیرون بودم ولی خب این واسه اینه که نگفتم فلانی و بعد شما بپرسی فلانی کیه و منم دو ساعت داستانشو تعریف کنم واسه همین کار خودم و بقیه و راحت می کنم و یه کلام می گم دوستم! ولی خب اصل قضیه اینه که در ده ماهه گذشته زندگی من کسی به اسم دوست در زندگی من وجود خارجی نداشته ولی این یارو دوستمه، منتها اسمشو نمی دونم، یعنی نمی خوامم بدونم، اصن هم نمی خوام هیچ وقت باهاش حرف بزنم می خوام همیشه دوستم بمونه اینجوری فانتزیش قشنگ تره، ممکنه از یه روزی به بعدم دیگه اصلن نبینمش ولی خب همیشه یادمه که دوستم و می دیدم، دوستمه چون باهاش حال می کنم، چون تنهاست (به من ربطی نداره دوست دختر یا پسر داره یا نه ) چون مثه من همیشه هندزفری به گوشه و تند تند راه میره یه جوری که اگه کسی ببینه فکر می کنه طرف سر یه قرار مهم داره دیر میرسه و یهو ممکنه وسطش یواش کنه یه جوری که انگار اسلوموشن شده صحنه، چون همیشه پای تلفن داره می خنده ولی تا تلفن و قطع می کنه نیشش بسته میشه که قشنگ می فهمم از ته دل نبوده، چون تیپشو، قیافشو، موهاشو دوست دارم. دوستم هنوز اسم نداره نمی دونم فکرم نکنم اسم واسش بذارم بیشتر به خاطر اینکه نمی دونم چه اسمی براش بذارم شاید قید اسم و زدم و همین دوستم صداش کردم یا شایدم دوست یا شایدم به قول ترکیه ای ها دُست یا شایدم فرفری، نمیدونم مهم اینه که دوست پیدا کردم. این آهنگ نوومبر رین برای بار بیستم فکر کنم داره ریپیت میشه و هی منو سرزنش میکنه که خاک تو سرت کنن، من به جای لپ تاپ باید الان تو فولدر موزیک گوشیت باشم ولی امان از کون گشاد!

















۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

آق مَلی


همین دیشب بود که داشتم با الف حرف میزدم، می گفت آدما تو زندگیشون از یه مقطعی تعادل زندگی و از دست می دن و از اون به بعد دیگه همیشه در حال تلاشن که تعادل زندگی شونو به دست بیارن. خب نظر من اینه که اگه اینجوریم بخوایم نگاه کنیم هیچ وقت به اون تعادلی که داری واسش جون می کنی نمی رسی! هی میدوئی و میدوئی ولی به جایی که تو خودت گــُندش کردی نه تنها نمی رسی خیلی وقت ها حتی دورتر هم میشی و خب چون به اون چیز نرسیدی، سعی می کنی "نیمه پر لیوان" و ببینی واسه همین پیش خودت می گی که خب درسته حالا به اون نرسیدم ولی عوضش این و این و اون تجربه رو بدست آوردم! یه جوری سر خودتو شیره مالیدنه به نظرم!

وقت هایی که خستم فکر کنم اگه رو صندلی ماساژم بشینم سفت ترین جای دنیا نشستم که در همه صورت ماتحت مبارک استخوناش درد میگیره و خستگی منو می تونه دوبرابر کنه. از وقتی از سر کار اومدم فقط کم مونده برم تو یخچال بشینم و غر بزنم! آخر سرم انقدر تو این چهار وجب خونه خودمو جا به جا کردم که خسته شدم و دو تا بالشت گذاشتم زیرم و نشستم روش و هنوزم حس میکنم زیرم سفته و خستم. نشستم واسه خودم چایی میریزم و میخورم و سیگار میکشم و به صدای ماشین لباسشویی که از تو آشپزخونه میاد گوش میکنم، با هر یه چرخی که ماشین میزنه استرس من بیشتر میشه! من فرزند پنجم و آخر خونوادم، طبعن به من که رسید دیگه چیزی نو نشد و چیزی تازه خریده نشد، چون همه چیزها از قبل خریده شده بودند و از دید مامانم جنس های الان بُنجلی بیش نیست و هیچی جنس قدیمی نمیشه، واسه همین وسایل خونه ای که توش بزرگ شدم اگه همسن خودم نباشن طبعن میشه با اطمینان گفت که از خودم کوچیکتر نیستند. تو این همه وسایل ماشین لباسشویی هم عمری دیرینه تو خونه امون داشت و هیچ وقت یادم نمیاد که درست حسابی کار کرده باشه. هر چند ماه یه بار مامانم زنگ میزد به "مجید تعمیرکار" که بیاد و دل و روده ماشین لباسشویی و بریزه بیرون و درستش کنه تا لباسا بتونن برن ترن هوایی سوار شن و شاد و خوشحال تمیز بیان بیرون و بعدم برن تو آفتاب بخوابن تا خستگی اشون در بره. تو خونه مامان، لباسا همیشه باید می رفتن تو آفتاب می خوابیدن، چون آفتاب میکروب ها رو میکشه و لباسی که تو خونه رو این بند رخت های جدید بخواد پهن بشه به درد آشغالی میخوره. کلن یاد ندارم که سمت ماشین لباسشویی مامانم تو این همه سال رفته باشم، چون انقدر صدا می داد همیشه می ترسیدم دستم به یه جاییش بخوره و آخ اش در بیاد و دیگه همون چهار تا لباسم نتونه بشوره و یه عمر سرکوفت تعمیر بعدی و بشنوم. از اینکه همیشه وقتی ماشین شروع به کار می کرد و سر و صداش بلند می شد و تلق و تولوق می کرد متنفر بودم، چون استرس اینکه این دفعه خراب شه و باز ما مجبور شیم زنگ بزنیم به مجید تعمیرکار که با اون جعبه کمک های اولیه اش بیاد آشپزخونه و به گند بکشه وبره و آبم از آب تکون نخوره، خسته شده بودم و همیشه به خودم می گفتم حوصله تکرار این ماجرا رو تو زندگی خودم ندارم و از هر چی ماشین لباسشویی پر سر و صدائه فاصله می گیرم. بعد چند ماه که اومدیم خونه جدیدمون رفتیم یه ماشین لباسشویی دست دوم سالم ( مثلن) خریدیم و من کلی خوشحال که دیگه مجبور نیستم لباسا رو بریزم تو تشت و بشینم سرش و دِ چنگ زدن و چنگ زدن و آب کشیدن و پهن کردن. از روز اولم این ماشین واسه ما یه دهن کجی گنده کرد که ذِهی خیال باطل، هر کی به شما گفته من سالمم گه خورده، من " خراب ام"، "خـــــــــــــــراب" !!! منتها ما ساده، ما خَر، ما نیمه پر لیوان بین ، گفتیم نه بابا با یکی دو بار تعمیر درست میشه. درست میشه، باید درست بشه، چون نه دیگه اون چاره داره نه ما چاره داریم. آق مَلی ( از همین امروز اسمش شد این) دیگه پیر شده، خسته شده، عمرشو کرده، دوران بازنشستگی شه و می خواد این چند صباح باقی مونده ی قبل اوراق شدن و لش کنه یه گوشه ، واسشم فرقی نمی کنه تو آشپزخونه باشه، گوشه خیابون باشه، تو انباری کثیفِ پر از سوسک باشه، هر جایی که میخواد باشه منتها دیگه نمی خواد کار کنه ولی خب از بخت بد روزگار افتاده گیر ما!!!! حالا هر بارم که تعمیر میشه یه قسمت جدید اش شروع میکنه به سر و صدا و تلق و تولوق! هیچ فرقی ام نمی کنه، سرویس کلی ام که بشه انقدر سوراخ سمبه داره که بتونه سر و صدای جدید و از یه قسمت دیگه شروع کنه. یه رقابت سر سخت و لجوجانه ای بین من و آق ملی شروع شده که از همین الانم می دونم بازنده این بازی منم ولی دارم تا روزی که می تونه بچرخه ازش نهایت استفاده رو می برم، امیدوارم اونم اینو درک کنه که دست من نیست وگرنه بازنشستش میکردم که هم اون یه نفس راحت بکشه ، هم من از چیزی که یه عمر ازش فرار می کردم و حالا باز بیخ ریشمه خلاص شم. از وقتی لباسا رو ریختم تو ماشین احساس میکنم انقدر ماشین می لرزه که آشپزخونه الان داره بندری میزنه و حتی ممکنه صدا از این گوشه اتاق به اون گوشه اتاقم نرسه! رفتم یذره دستمو گذاشتم روش و وزنمو انداختم روش، بلکه لرزش و صداش کمتر شه، صداش کمتر شد ولی نمی دونم چی پیش خودم فکر کردم که 43 کیلو وزن میتونه جلوی لرزش اون قول پیکر و بگیره، ولش کردم اومدم نشستم رو همین دو تا بالشت و با کلی استرس و لبخندی به لب به صدای آواز آق مَلی گوش میدم. حالا شما بدو دنبال تعادل!