۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

آق مَلی


همین دیشب بود که داشتم با الف حرف میزدم، می گفت آدما تو زندگیشون از یه مقطعی تعادل زندگی و از دست می دن و از اون به بعد دیگه همیشه در حال تلاشن که تعادل زندگی شونو به دست بیارن. خب نظر من اینه که اگه اینجوریم بخوایم نگاه کنیم هیچ وقت به اون تعادلی که داری واسش جون می کنی نمی رسی! هی میدوئی و میدوئی ولی به جایی که تو خودت گــُندش کردی نه تنها نمی رسی خیلی وقت ها حتی دورتر هم میشی و خب چون به اون چیز نرسیدی، سعی می کنی "نیمه پر لیوان" و ببینی واسه همین پیش خودت می گی که خب درسته حالا به اون نرسیدم ولی عوضش این و این و اون تجربه رو بدست آوردم! یه جوری سر خودتو شیره مالیدنه به نظرم!

وقت هایی که خستم فکر کنم اگه رو صندلی ماساژم بشینم سفت ترین جای دنیا نشستم که در همه صورت ماتحت مبارک استخوناش درد میگیره و خستگی منو می تونه دوبرابر کنه. از وقتی از سر کار اومدم فقط کم مونده برم تو یخچال بشینم و غر بزنم! آخر سرم انقدر تو این چهار وجب خونه خودمو جا به جا کردم که خسته شدم و دو تا بالشت گذاشتم زیرم و نشستم روش و هنوزم حس میکنم زیرم سفته و خستم. نشستم واسه خودم چایی میریزم و میخورم و سیگار میکشم و به صدای ماشین لباسشویی که از تو آشپزخونه میاد گوش میکنم، با هر یه چرخی که ماشین میزنه استرس من بیشتر میشه! من فرزند پنجم و آخر خونوادم، طبعن به من که رسید دیگه چیزی نو نشد و چیزی تازه خریده نشد، چون همه چیزها از قبل خریده شده بودند و از دید مامانم جنس های الان بُنجلی بیش نیست و هیچی جنس قدیمی نمیشه، واسه همین وسایل خونه ای که توش بزرگ شدم اگه همسن خودم نباشن طبعن میشه با اطمینان گفت که از خودم کوچیکتر نیستند. تو این همه وسایل ماشین لباسشویی هم عمری دیرینه تو خونه امون داشت و هیچ وقت یادم نمیاد که درست حسابی کار کرده باشه. هر چند ماه یه بار مامانم زنگ میزد به "مجید تعمیرکار" که بیاد و دل و روده ماشین لباسشویی و بریزه بیرون و درستش کنه تا لباسا بتونن برن ترن هوایی سوار شن و شاد و خوشحال تمیز بیان بیرون و بعدم برن تو آفتاب بخوابن تا خستگی اشون در بره. تو خونه مامان، لباسا همیشه باید می رفتن تو آفتاب می خوابیدن، چون آفتاب میکروب ها رو میکشه و لباسی که تو خونه رو این بند رخت های جدید بخواد پهن بشه به درد آشغالی میخوره. کلن یاد ندارم که سمت ماشین لباسشویی مامانم تو این همه سال رفته باشم، چون انقدر صدا می داد همیشه می ترسیدم دستم به یه جاییش بخوره و آخ اش در بیاد و دیگه همون چهار تا لباسم نتونه بشوره و یه عمر سرکوفت تعمیر بعدی و بشنوم. از اینکه همیشه وقتی ماشین شروع به کار می کرد و سر و صداش بلند می شد و تلق و تولوق می کرد متنفر بودم، چون استرس اینکه این دفعه خراب شه و باز ما مجبور شیم زنگ بزنیم به مجید تعمیرکار که با اون جعبه کمک های اولیه اش بیاد آشپزخونه و به گند بکشه وبره و آبم از آب تکون نخوره، خسته شده بودم و همیشه به خودم می گفتم حوصله تکرار این ماجرا رو تو زندگی خودم ندارم و از هر چی ماشین لباسشویی پر سر و صدائه فاصله می گیرم. بعد چند ماه که اومدیم خونه جدیدمون رفتیم یه ماشین لباسشویی دست دوم سالم ( مثلن) خریدیم و من کلی خوشحال که دیگه مجبور نیستم لباسا رو بریزم تو تشت و بشینم سرش و دِ چنگ زدن و چنگ زدن و آب کشیدن و پهن کردن. از روز اولم این ماشین واسه ما یه دهن کجی گنده کرد که ذِهی خیال باطل، هر کی به شما گفته من سالمم گه خورده، من " خراب ام"، "خـــــــــــــــراب" !!! منتها ما ساده، ما خَر، ما نیمه پر لیوان بین ، گفتیم نه بابا با یکی دو بار تعمیر درست میشه. درست میشه، باید درست بشه، چون نه دیگه اون چاره داره نه ما چاره داریم. آق مَلی ( از همین امروز اسمش شد این) دیگه پیر شده، خسته شده، عمرشو کرده، دوران بازنشستگی شه و می خواد این چند صباح باقی مونده ی قبل اوراق شدن و لش کنه یه گوشه ، واسشم فرقی نمی کنه تو آشپزخونه باشه، گوشه خیابون باشه، تو انباری کثیفِ پر از سوسک باشه، هر جایی که میخواد باشه منتها دیگه نمی خواد کار کنه ولی خب از بخت بد روزگار افتاده گیر ما!!!! حالا هر بارم که تعمیر میشه یه قسمت جدید اش شروع میکنه به سر و صدا و تلق و تولوق! هیچ فرقی ام نمی کنه، سرویس کلی ام که بشه انقدر سوراخ سمبه داره که بتونه سر و صدای جدید و از یه قسمت دیگه شروع کنه. یه رقابت سر سخت و لجوجانه ای بین من و آق ملی شروع شده که از همین الانم می دونم بازنده این بازی منم ولی دارم تا روزی که می تونه بچرخه ازش نهایت استفاده رو می برم، امیدوارم اونم اینو درک کنه که دست من نیست وگرنه بازنشستش میکردم که هم اون یه نفس راحت بکشه ، هم من از چیزی که یه عمر ازش فرار می کردم و حالا باز بیخ ریشمه خلاص شم. از وقتی لباسا رو ریختم تو ماشین احساس میکنم انقدر ماشین می لرزه که آشپزخونه الان داره بندری میزنه و حتی ممکنه صدا از این گوشه اتاق به اون گوشه اتاقم نرسه! رفتم یذره دستمو گذاشتم روش و وزنمو انداختم روش، بلکه لرزش و صداش کمتر شه، صداش کمتر شد ولی نمی دونم چی پیش خودم فکر کردم که 43 کیلو وزن میتونه جلوی لرزش اون قول پیکر و بگیره، ولش کردم اومدم نشستم رو همین دو تا بالشت و با کلی استرس و لبخندی به لب به صدای آواز آق مَلی گوش میدم. حالا شما بدو دنبال تعادل!