با یک نگاه کلی به عکس ها
می شود فهمید که من معمولن پشت دوربین قرار دارم. در کل علاقه خاصی به ثبت لحظات و
جمع کردن یادگاری دارم اما یادگاری ها هم مثل بقیه چیزها تاریخ انقضا دارند. قدیم
ترها که نوجوان بودم نداشت، عکس، دست نوشته، تکست های گوشی، خط خطی های سر کلاس
های دبیرستان یا دانشگاه و ... هیچ کدام تاریخ انقضا نداشت. کلن پیش نمی آمد که
به جز اینها چیزی را نگه دارم. سال 85 این مسیر عوض شد و من فهمیدم که باید به
تاریخ انقضا نگاه کنم. از آن سال به بعد هر وقت که دیگر برای مدت طولانی سمت عکس،
نوشته، یا هر چیز دیگری نمی روم می فهمم که تاریخ مصرفاش گذشته است. سی و سه روز
پیش با خونسردی کامل نشستم و تمام دست نوشته هایم را ریز ریز کردم و ریختم درون
کیسه آبی رنگ. حالا جز 36 عدد نامه پرینت شده، یک تقویم که مربوط به سال 91 است و
یک دفتر نقاشی چیز دیگری از من باقی نمانده است. کسی باورش می شود که آدم بتواند
تا این حد بی احساس باشد نسبت به احساسهای گذشتهاش؟
دیشب خودم را در میان پتوی
نارنجی پنهان کرده بودم و لم داده بودم روی مبل بالکن و به خیابان سرد بیروح نگاه
می کردم. پیچکها خودشان را پیچانده بودند به دور نرده ها و در هم می لولیدن؛ نور
زرد چراغ، آباژور عشق بازی پیچک و نردههاست
و مرا دیوانه خودش کرده است. من با پیچک هایم حرف می زنم همانطور که با درخت روبری
اتاقام در کرج حرف می زدم، همان درخت که آنقدر برایاش درد دل کردم تا پیر شد.
قطره هایی از صورتم بر روی برگ های پیچک می ریخت و لب تشنهاشان را سیراب می کرد و
یک به یک از چرت نعشگی بیدار می شدند. این روزها دیگر نمی توانم تشخیص بدهم آیا
این قطره ها گریه هستند یا چشمهایم تکرر ادرار گرفته اند و هی می شاشند! تکیه
داده بودم به نرده، پیچک ها دور سرم در هم گره می خوردند و من خودم را قربانی عشق
بازیاشان کردم. از لای پردهی کشیده و پیچکهای پیچیده، چشمم افتاد به قاب عکس
آینهای. نه خودش، نه خودم و نه هیچ کس دیگر فکرش را هم نمی کرد این قاب عکس با من
همه جا بیاید. " آیا تاریخ انقضای تو هم تمام شده است؟ بعید می دانم! من
همچنان هر روز شیشهات را تمیز می کنم، همچنان گاهی تو رو بر می دارم و می برم در
یک جای خلوت و در گوشات پچ پچ می کنم. تو همچنان سکوت اختیار کرده ای و می خندی.
این خنده واقعی است؟ تاریخ انقضای تو هم تمام شده است؟" سرمای هوا را بیشترحس
می کردم و خودم را بیشتر در پتو پنهان می
کردم اما تاثیری نداشت. پیچک ها دور سرم می چرخیدند و گیج گاه سمت راستام را می
شکافتند و استخوان های بیحس نیم کره راست را خرد می کردند و در به در دنبال حافظه
بلند مدت می گشتند و هر چه رگ و استخوان و عصب بود را می کندند و می بلعیدند. من
خسته تر از آن بودم که بخواهم راهنمایی اشان کنم، سکوت اختیار کردم و از سرما
دندان بهم می فشردم. کار از عشق بازی گذشته بود و آنها وحشیانه می لولیدند. هوای
سرد از میان شکاف به داخل می رفت و گرد و خاک های کهنه را پخش می کرد. آنقدر
بلعیدند تا شکمشان ورم کرد و نفس نمی توانستند بکشند و یادشان رفت دنبال چه بودند،
کم کم فشار دور سرم کم شد و پیچک ها برگشتند به آغوش نرده ها و خوابیدند. صدای خر
و پفاشان به معنای این بود که امشب برای صحبت کافی است لطفن مزاحم خواب آقایان
نشوید و بروید. تکه های آویزان گوشت را برگرداندم سر جایش و پوست سرم را کشیدم تا
کنار گوشم و با یک نخ و سوزن بخیهاش زدم، دستم را داخل موهایم بردم و کمی مرتباش
کردم و بلند شدم و رفتم. دیشب وقتی عکس را از قاب در میآوردم به این می اندیشیدم
که من وقتی چیزی را از جلوی چشمانم دور می کنم احساسام را هم می گذارم داخل یک کیف
و می فرستم به قطب شمال، آیا با برداشتن تو هم احساسام هم می رود قطب؟ راستش را
بخواهید هم من و هم دیگران بر این باوریم که من یک آدم احساساتی هستم اما همیشه
چیزی درون من مخالف این است ولی تا به امروز سرکوباش کرده ام. امشب که آمدم چشمم
افتاد به قاب سفید روی میز و فهمیدم که دلم برای بتام درون قاب عکس تنگ نشده است،
خندیدم درست مثل خودش. صدای بچه ها مرا از دنیای جای خالی کند، گفتند همسایه طبقه
پایین امروز افتاده بوده به جان درخت و می خواست که از جا درش بیاورد چون جلوی
دیدش را گرفته است! خندیدم ویک کلام گفتم دید عنه؟ و دیگر پیگیر نشدم که بعدش چه
شد! حتا گوش هم ندادم که ببینم چه اتفاقاتی در آن لحظه افتاده است. چیزی که به
مزاج ام خوش نیاید را نمی شنوم، حتا اگر سراپا خودم را گوش نشان دهم باز هم گوش
هایم در آن لحظه هیچ چیز نمی شوند، این تنها قابلیت من است که از داشتناش لذت میبرم.
در این لحظات بهترین کار ممکن را می کنم: فرار! هیچ کس در آن لحظه نفهمید چه بر من
گذشت، هیچ کس نفهمید وقتی برگ های پیچک ریخته بودند جلوی در من لرزیدم، پاهایم را
طوری می گذاشتم تا لهاشان نکنم، هیچ کس نفهمید چقدر هوای خانه برای چند لحظه خفه
شد. امشب از ترس از دست دادن پیچک ها جرات نمی کنم پایم را داخل بالکن بگذارم، حتا
با تمام سرمایی که می لرزاندم سمت پنجره نرفتم تا ببندماش. در یک ماه گذشته تمام
چیزهایی را که دوست داشتم از دست دادهام و اینبار آنقدر می ترسم که حتا نگاهاش
هم نمی کنم. نمی خواهم به این فکر کنم که ممکن است در چند هفته آینده وقتی نصفه شب
با خستگی فراوان به خانه می رسم نرده ها دیگر هم آغوش پیچک ها نباشند.