۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

چقدر راحت می شود فراموش کرد!

به راحتی ضربان قلبم را فراموش کردم قلبی که هر روز مثل طبل صدا داشت، چقدر مرگ آسان است، چقدر راحت می شود نکوبیدن قلب را در میان سینه فراموش کرد! می بینید باز هم برای دل کوچک خودم نوشتم ! دیگر همه چیز برای من میان یک دود غلیظ و یک غبار گیر افتاده، شاید دوست داشتن، شاید راست گفتن و حتی زندگی همه و همه گیر افتاده اند...!! من میدانستم آن یخدان فلزی یخی کجاست ،میدانم...!! همانی که پشتش محلی بود برای گریه هایمان. همانی که به قول خودت مچاله می شدیم و زانوهایمان را بغل می کردیم و گریه می کردیم و وهیچکس پیدایمان نمی کرد مطمئن باش می دانم کجاست. ببخش که نگفتم عزیز دل، ببخش...! ضربان قلب هم بعد از مدتی  رسیده به همان 110. خیلی وقت است که رسیده بود ولی خبر نمیداد. 

بگذریم. 

چند روز است همه چیز برای من محو و مبهم شده، مثل سایه، همه چیز گنگ و مبهم. حتی زندگی با مهربانی هایش!! به نظرم همه و همه دارند دود می شوند و به هوا می روند! فکر می کنم همه چیز کش آمده و دراز و چسبناک شده. مثل زمانی که تب داریم!... مطمئن باش اینبار برای جان کندنمان، برای خوابیدن، سرم را توی سینه ات می گیرم و حرف میزنم تا این تپش قلب لعنتی دست از سرم بردارد و چشمهایم آرام بگیرد. تو میدانستی همیشه من خانه ساکت را برای گریه کردن دوست داشتم. برای وقتی که گریه ام تمام می شد، مثل بچه ها حرف میزدم، هق هق می کردم. به من بگو تو هم گریه را دوست داری؟ یادت باشد بی دلهره و با جرات جوابم را بدهی...!!! آخر می خواهیم سایه شویم و برویم پشت همان یخدان فلزی مادرجان که تو گمش کردی ولی من می دانستم کجاست!! همانجا که هیچ کس نمی داند کجاست!! بی منت هم را بغل کنیم و دلمان شور هیچ چیز را نزند و فقط گریه کنیم، بعد من از همانجا از روی همان مبل های چرمی قهوه ای رنگ که هیچ دوستشان ندارم سیگاری برایت روشن کنم یکی هم برای خودم. اَه، لامصب عجب تند است این سیگارهای بی پیر تو، همیشه دمار از روزگارم در می آورد! بیا، بیا خستگی در کن عزیز دل. بیا یخدان فلزی ما اینجاست. مگر نگفتی دلت برایش تنگ شده ؟ مگر نه اینکه می خواهیم گریه کنیم؟ کاش هنگامه هم بیاید! آخر او دنبال ماوایی برای گریه هایش می گشت.... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر