۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

دختری که دو بار یتیم شد!

تمام شد مادرم. تمام غم و غصه ها و حرص و جوش هایی که از دستت می خوردم تمام شد. فکر می کنم آنقدر صورتم را با سیلی سرخ کرده ام که کباب شده است. بگذار اینبار برای اولین و آخرین بار هم شده با هم روراست باشیم، بگذار بعد از بیست و هشت سال نفس بکشم و در درد خودم غوطه بخورم. بگذار اینهمه دروغی که بابتت به خودم و دیگران گفته ام سر و ته اش را ببندم. سخت است، سخت است که همیشه بشنوی "مادر فولاد زره" مادر وحشتناکی بوده است و جایی در دنیای واقعی ندارد و تنها در قصه ها یافت می شود، سخت است که حالا بخواهم بگویم کاش تو مادر فولاد زرهِ من بودی ولی به این شکل مادرم نمی شدی. تو دنیایی که همه پشتشان به خانواده اشان گرم است بعد از مرگ پدرم یاد گرفته ام که پشت ام را به خودم گرم کنم، برای دختری با سن پایین و غم داغ از دست دادن پدر سخت است که بخواهد بپذیرد در این دنیای کثافت کسی را جز خودش دیگر ندارد. هفت سال است که در حال جنگ هستم، هفت سال است که بیشتر از مابقی سال های عمرم به خودم تلقین می کنم که تو مرا دوست داری، فقط بلد نیستی محبت کنی. هفت سال است که نمی خواهم قبول کنم که بین بچه هایت فرق می گذاری و پسرهایت را از دخترهایت بیشتر دوست داری،هفت سال است که با همه در حال جنگم که شاید اخلاقت خوب نباشد و زبانت تند باشد اما ته دل ات هیچ چیزی نیست. هفت سال است که نه تنها خودم بلکه همه را هم خر می کنم که من هم یک خانواده دارم، عکس می گذارم که بگویم ببینید من هم چیزی از شماها که عکس خانواده اتان را می گذارید و قربان صدقه اشان می روید کم ندارم. من هم مادری دارم مهربان و بهتر از برگ گل که کوچکترین کارش برایم دوست داشتنم است، بگویم در تمام این سال ها هزاران بار گفته است که از به دنیا آوردنم راضی است، از تلاشی که برای مبارزه با سختی ها کرده ام با افتخار صحبت می کند، بگویم که مثل تمام مادرها همیشه آرزو کرده ای که خوشبختی و رو سفیدی مرا ببینی، بگویم که خواستی هیچ وقت هیچ خاری نه در چشمم و نه در پایم برود، بگویم که اگرکسی به من چپ نگاه کند تو تکه تکه اش می کنی، بگویم که همیشه با غرور گفته ای که دختر بیست و یک سال ام برای دفاع از مادرش جلوی سه تا برادر چهل ساله اش ایستاد و کتک خورد اما گریه نکرد و با تمام حرف و حدیث ها وقتی دید به من توهین می کنند از خانه انداختشان بیرون، بگویم که به رابطه صمیمی من و خواهرم حسادت نمی کنی و مثل مادرهای بی احساس بین رابطه من و خواهرم اختلاف نمی اندازی و هر وقت می بینی ما مشکل داریم سعی می کنی رابطه مان را بهتر کنی تا بدتر، بگویم که هیچ وقت به خاطر سبک لباس پوشیدنم خجالت نکشیدی و هیچ وقت نگفتی که من یک فاحشه ام. بگویم که هیچ وقت پدرم را تحریک نکردی که مرا کتک بزند و تو تماشا کنی و لذت ببری و بگویی بیشتر بزنش، بگویم که هیچ وقت پدرم از دستت گریه نکرد، بگویم که هیچ وقت مادرم ساعت 12 شب دختر بیست ساله اش را از خانه بیرون نکرد، بگویم که روزی که اشتباهی قرص خوردم و دکترها قطع امید کردند و هر لحظه منتظر سنگکوب کردن قلب من و خط ممتد قلبم بودم تو نگفتی اگر زنده موندی برگرد، بگویم که هیچ وقت انقدر عرصه این زندگی را به من تلخ نکرده ای که من در 12 سالگی یک کارتن قرص بخورم و خودکشی کنم و در ثانیه های نود پیدایم کنید و سه روز حبسم کنید در حمام تا یا آنقدر بالا بیاورم که زنده بمانم یا همانجا بمیرم. مادرم!!! چه اسم غریبی است این برایم که تنها از سر عادت بر دهانم جاری می شود. مادرم آخ مادرم، کاش همه این ها که یک هزارم این بیست هشت سال است دروغ بود، کاش توهم های ذهنی من بود، کاش من مغز مریضی داشتم و همه این ها داستان هایی بود که از خودم در می آوردم، کاش منکر خیانت هایی که در حقم کردی نمی شدی، کاش برای یک بارم که شده از من معذرت می خواستی که زندگی ام را با خاک سیاه یکسان کردی نه اینکه بگویی خوب کردی و منتظری بدبختی ام را ببینی. کاش برای یک شب عشق و حال و نبود کاندوم مرا پس نمی انداختی که حالا بخواهم به این فکر کنم کدام بهشت و کدام مادر؟ وقتی من از جفتشان بی بهره ام چرا نمی فهمم این دیگران چه می گویند؟ حالا امروز بعد از بیست و هشت سال در حالی که دو روز دیگر تولدت است و من دو ماه است که برنامه ریخته ام که سوپرایزت کنم، منی که می خواستم پانزدهم تیر یک نفر در خانه ات را بزند و یک بسته بدهد دستت و برود نمی دانم باید به حماقتم بخندم یا گریه کنم؟ ناراحت نیستم دیگر ناراحت نیستم، دیشب نشستم و گریه کردم آنقدر گریه کردم که صورتم اندازه هندوانه های تابستانی شد و چشمهایم شدند نخود، اما امروز که با تو حرف زدم فهمیدم که دیشب با تمام اشک هایم از چشم هایم افتادی و رفتی لای دستمال کاغذی که افتاد درون سطل آشغال و صبح هم رفت درون سطل آشغال محل و الان نمی دانم کجاست! مادرم ممنونم که حرف هایی زدی و کارهایی کردی که من دیگر نخواهم صورت ام را با سیلی سرخ کنم و به راحتی بگویم خانواده ام امروز رفتند زیر تریلی و مردند و من از دار دنیا یک خواهر و یک خواهرزاده دارم که بیشتر از جانم دوستشان دارم. تنها یک کاش اینجا دلم را به درد می آورد، کاش به جای پدرم تو مرده بودی. کاش قانون دنیا این نبود که هر کس که خوب است و دوستش را داری را ازت بگیرد. 

پ.ن : امروز پنجشنبه، سیزده تیر هزار و سیصد و نود دو، چهار جولای دو هزار و سیزد و چهارم تِموز دو هزار و سیزده من برای بار دوم یتیم شدم که بر عکس دفعه اول احساس رضایت می کنم. :)

۲ نظر:

  1. چه وزن سنگینی رو این کلمات به دوش می کشند ...
    من که فکر نمی کنم طاقتش رو داشته باشند ...
    پودر می شن ... از هم می پاشن ... از حجم عظیم این درد ...
    یک حالت شوک و بغض بهم دست داده از خوندنت ...
    امیدوارم حالا ارامش داشته باشی ...
    مهم اینه ...
    جیرجیرک من :*

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آرامش به بعضی از آدما نمیاد مثل موی سبز که به همه نمیاد

      حذف