عزیز دل
سالها میگذرد، دستانم به لیوان خاک خورده برخورد میکند، چایی را میریزم و خودم را میرساندم به مبلهای چرمی که یک عمر بود از نشتن رویش متنفر بودم اما سالهای سال روی همین مبل ها نشستم و نوشتم. چای را با دستهای لرزان روی میز گذاشتم، دیگر نگران این نیستم که دستهایم میلرزد و کمی از چایی روی میز می ریزد و کمی از لکه هایش زمین را خیس کند، دیگر لازم نیست بخواهم سریع خشکش کنم، خیلی وقت است کسی به این لرزشها اهمیت نمیدهد. بالاخره خودم را رها میکنم روی مبلهای چرمی رنگ و رو رفته و سیگارم را روشن میکنم. سرم را بالا میآورم و تصور میکنم چشمانت خیره به من است، سکوت کردهایم، هر دو. نگاه هایمان در هم گره میخورد اما لبهایمان به سخن باز نمیشود، خودمان ترجیح میدهیم که باز نشود. میدانیم که همه چیز از وقتی خراب میشود که اولین جمله به زبان بیاید، زمانی که بخواهیم کشف کنیم، زمانی که بخواهیم بشناسیم، زمانی که بخواهیم درک کنیم شرایطی را که در آن قرار نداریم. دروغ پشت دروغ، پس سکوت کنیم. ابروهایت جمع میشود، چشمانت حالت غمگین به خود میگیرند. چشمانت پر میشوند از علامت سوالها، خیره میشوم در آن دنیای جادویی و به تو میگویم از چه رو اینگونه غمگین هستی؟ بلند شو، یک نخ بچوق، باندها را بردار، پیک ها را به من بسپار تا بزنیم به دل جاده و برویم بام. من در دل پیچ و خمش جاهایی میشناسم که دست هیج کس بهمان نخواهد رسید حتا خدا هم پیدایمان نخواهد کرد. برویم آنجا بنشینیم و چشم بیندازیم به خیابان های بالاشهر. پیک اول را سک میزنم، به سلامتی دردها و تلخیهایی که کشیدم اما دندان فشردم، سرم را از تلخیاش تکان میدهم، چشمهایم جمع میشود. روشن میکنی و بعد از چند پک میدهی دستم.
- عمیق بکش.
صدای توست که بدان اینکه مرا نگاه کنی حرفی می زنی، و نفسم را حبس میکند. پیک دوم را میآوریم بالا، میگویند باید موقع سلامتی زدن در چشمها نگاه کنی تا سکس خوبی داشته باشی اما من ترجیح میدهم همچنان لیوانم را تا جایی که میتوانم ببرم پایین تا پیکم بتوانم زیر پیکی که در دست داری بزنم. میدانی عزیز دل سکس خوب و یا بدش به چه درد ما میخورد؟ مایی که . دوباره نگاههایمان را به روبرو میدوزیم، پک دوم را می کشیم و کسی سخن نمیگوید، نه میهمان، نه میزبان و نه حتا گلهای داوودی. دست پاچه شدهام. همیشه دلم میخواهد سکوت کنم و همیشه از اینکه تنها نباشم و سکوت کنم میترسم، لب به سخن باز میکنم و میگویم. از خاطرات قدیم، از خاطرات جدید، همه چیز را در هم مخلوط میکنم تا این سکوت را بشکنم. حرف میزنم و پیش خودم فکر میکنم که چه کسی مرا وادار کرده است که حرف بزنم؟ به تو نگاه میکنم و تو در سکوت با لبخند اشاره میکنی ادامه دهم. ترس گفتن را در چشمهایم نمیبینی یا خودت را به آن راه زدهای؟ میخواهی بشنوی؟ بشنو.
این چهل کیلو استخوان که در کنارت نشسته و پیک پیک عرق را بالا میدهد و دود را پشت دود در در ریههایش فرو میدهد آنقدر قصه دارد که حوصله ات سر برود، اما عادت ندارم همه چیز را بگویم پس سعی میکنم جاهای اساسیش را بگویم. همان جایی که از دید دیگران چس ناله به نظر میآید و تو نیز سکوت میکنی. من میگویم از آسیبهای کودکیام، از شبهایی که مست میکردم تا هیچ چیز را یادم نیاید، از بوی تریاک، از اشکهای جمع شده، از دردهای پیچیده، از ترسهای پنهانی، از عربده کشیهای با دلهره، لبهای به دندان گرفته شده ، از دستهای سنگین، از مشتهای بهم فشردهام. همه را در همین چند جمله خلاصه میکنم و سرم را بالا میآورم که پیک بعدی را بخورم که میبینم سرهایی به نشانه تایید حرفهایم تکان میخورد. به سمت تو بر میگردم و می بینم تو نیستی، چشمهایم را می بندم و دوباره باز میکنم اما باز هم نیستی. باز هم یک چیز این وسط قطع شده است که من نمیتوانم ترا ببینم وگرنه که من هم من سر جای اولم نشسته ام و هم تو جایی که بودی. حالا شاید کمی آنورتر اما آیا واقعن این فاصله در حدی است که نمیشود دیدت؟ سرهایی که تکان میخورند مرا به خود می آورند، پیکم را بالا میآورم و سیگارم را دود میکنم. من میدانم این ملت تشنه شنیدن چیست؟ من میدانم چه میخواهند از حرفهایم بدست آورند. من میدانم این سنگینی نگاهها برای چیست؟ من حتا علت تکان دستها را هم حس میکنم. باید بنوشم. باید آنقدر بنوشم که ندانم در و دیوار کجاست؟ هنوز چند نفر هستند که نشسته اند و منتظرند تا من ادامه داستان را بگویم. دندانهایم را میفشارم و بغضم را قورت میدهم. نگاهم را میاندازم در نگاهشان. خیره میمانیم در نگاه هم، تو خودت را میرسانی اما من نمیتوانم ببینمت. خشم جلوی چشمهایم را گرفته است، از فشار ناخنها به دستهایم خون میچکد. شانههایم را در دستانت نگه میداری و تکان میدهی، لبهایت جلوی چشمانم تکانی میخورند و به این فکر میکنم در آن لحظات که دستهایم آویزان بودند چرا هیچ صخرهای را برای چنگ زدن پیدا نمیکردم؟ هنوز داری تکانم میدهی، به چه امیدی؟ می خواهی با این تکانها چه چیزهایی را از این مغز بیرون بریزی؟ دستهایم را روی دستهایت میگذارم، آرام میگیری، پیکهایمان را بهم میزنیم، سیگارم را روشن میکنی.
فراموش کردهای که حرفها یادم میماند؟ یا شاید فراموش کردی که حافظه تصویری ام هم خوب است؟ صورتم مرطوب است، دستمالهای زبر را بر میدارم و این رطوبت که معلوم نیست از عرق است یا اشک را پاک میکنم. دیدی باز چای نخوردهام سرد شد؟ من هر وقت مینشینم روی این مبلها زمان از دستم درمیرود یا هیچ وقت زمان نقشی نداشته است؟
امروز دوشنبه بیست و هشت خرداد هزار و سیصد و نود و نه... چهار سال از پست کردن این مطلبت میگذره و من دقیقا جاییم که تو چهار سال پیش بودی... پیک پشت پیک و دود پشت دود... به یاد کسی که سالهاست دیگه نیست
پاسخحذفمن از جایی که بودم پشیمون نیستم، امیدوارم تو هم بعدن پشیمون نشی. مرسی که اومدی سر زدی غریبه!
حذف