۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

Take it easy baby.

پنجشنبه است، امروز را سرکار نمی‌روم. چشم‌هایم را که باز کردم بوی نم باران می‌آمد. ساعت را نگاه کردم هنوز خیلی زود بود برای اینکه بخواهم بیدار شوم، مخصوصن وقتی که باید شب را در اتوبوس بگذرانم. اما خوابم نمی‌آمد. چشم‌هایم را به سقف خیره کردم، سیگارم را روشن کردم و به سرفه افتادم. این اواخر با فاصله اما عمیق سرفه می‌کنم. باران شدید شده، قطره‌هایش به نادون بالکن می‌خورد. تئودور باز بی قرار شده، وسط سالن خانه نشسته و ناله می‌کند. بو کف اتاق خودش را پهن کرده و گاهی نگاهی به تئودور می‌اندازد، گاهی من و گاهی هم میخ دیوار می‌شود و من مستاصل نشسته‌م که چه کنم که این فضای ناراحت کننده تمام شود؟ در واقع کار خاصی نمی‌شد کرد. کمی با تئودور راه رفتم، گاهی نوازشش کردم، گاهی بی محلی کردم تا بالاخره باران تمام شد و دخترک با حالتی غمگین رفت روی مبل‌های قهوه ای رنگ، خوابید و آرامش دوباره بر خانه حاکم شد. لم داده‌ام زیر پنجره باران خورده که نور زردش اتاق را روشن کرده است. رفته بودم یک وبلاگ دیگر باز کرده بودم که آنجا ناشناس بنویسم. اما دیدم من همینم که هستم. همینقدر پریشان، حالا که تصمیم گرفتم بمانم باید بمانم.

دیروز بمب ترکید، مادرم با بغض گفت که برگرد. به کجا برگردم؟ به آوارگی‌ام؟ جواب رد دادم و چند دقیقه بعد اشک هایم سرازیر شد: 

در فیلم‌ها دیده بودم که آهنگ شاد بزند و کسی یک گوشه نشسته باشد و آرام آرام اشک بریزد، امشب برای خودم اتفاق افتاد. آهنگ هیپ هاپ از اسپیکرهای خانه پخش می‌شود و من دندان‌هایم را بهم می‌فشارم که هق هق نزنم، بغض را قورت می‌دهم و بعد قطره‌ی اشکی می‌آید. چه باید در جواب این اشک‌ها بگویم؟ من نمی‌توانم اشک‌هایم را برای شما توصیف کنم. اشک‌های من هر کدام هزار داستان را در خودش دارد. از من نپرسید برای چه گریه می‌کنم؟من حتا نیاز به همدردی شما ندارم. من فقط نیاز دارم که بدونید که من همونقدر که فک صورتم می‌شکنه و خم به ابرو نمیارم، من همون اندازه که ضربه‌های شلاق را تحمل کردم به همان اندازه هم احتیاج دارم گاهی گریه کنم. نه من از آن تیپ دخترهایی نیستم که اشکم در مشکم باشداما گاهی هم پیش می‌آید مثل تابستان امسال، با اینکه هوا خوب است، من دچار افسردگی فصلی شده‌ام و هی قورت می‌دهم. آنقدر قورت دادم که آخر سر در اوج آفتاب گرم ماه جون به تب و لرز افتادم و روزی که سرفه‌های شدیدم امانم را می‌برید بدنم یادش افتاد که باید تصفیه خون انجام دهد. روز جالبی نبود. افتاده بودم روی تخت که ملافه‌اش سبز بود با دیوارهای زرد کم رنگ کثیف، زیر نور آفتاب ظهرگاهی و سرفه‌هایی که به ناله ختم می‌شد. همه‌ی آن قورت دادن‌ها خودش را در یک گلو درد بروز داد. دردها تمام بدنم را در چنگال‌های خودش می‌فشرد، اخم‌هایم جمع می‌شد و لحن صدایم بالا می‌رفت و تند می‌شد. خودم بیشتر از دیگران اذیت ‌می‌شدم اما فکر نکنم حالت صورتم این را نشان داده باشد. تصمیم گرفتم حرف نزنم، اما مگر می‌شود سی سال مثل ورور جادو حرف بزنی و یکهو تصمیم بگیری سکوت کنی؟  

دیشب دراز کشیده بودم و فقط فکر می‌کردم.
 چرا انقدر آشفته‌ام؟ نمی‌دانم چطور بیدار می‌شوم؟ چطور می‌خوابم؟ چطور می‌خورم؟ چطور راه می‌روم؟ چطور کار می‌کنم؟
 چرا امروز دوست داریم و فردا نداریم؟ چرا کف دست‌های من انقدر عرق می‌کنه تا پوست پوست بشه؟ چرا همه چی یهو خیلی خوب میشه و بعد یهو خیلی بد میشه؟ 

 جواب این سوال‌ها بیشترش خود من بودم ولی به هیچ نتیجه‌ای نتونستم برسم. شرایط سختی در انتظارم است اما وقتی برای افسردگی ندارم. باید خانه را برای همخانه‌های موقت آماده کنم. یک تابستان مزخرف دیگر هم شروع شد. گوشی را برداشتم ریمایندر گذاشتم بی‌خیال باش. صبح که بیدار شدم یادم نبود که دیشب قبل از خواب چی شد؟ همان وقت‌هایی که داشتم به باران گوش می‌کردم چراغی روشن شد که روی صفحه‌اش نوشته بود بی‌خیال باش. دو راه بیشتر نداشتم یا کامپلیت می‌زدم یا می‌گذاشتم بماند و من راه دوم را رفتم.

۳۰ جون ۲۰۱۶.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر