۱۳۹۵ مرداد ۱۸, دوشنبه

راه رفتم که به بیراهه‌ی خود، مطمئنم.

اوضاع قاراش میشی است. چند هفته پیش یک کودتای یک شب در استانبول اتفاق افتاد که هنوزم که هنوز بحث سر این است که آیا این یک کودتای ساختگی بوده یا نبوده؟ ایران اجازه هرگونه فروش تور به سمت ترکیه را ممنوع اعلام کرد و بدین ترتیب کار توریست خوابید، چُرت هم نه ، خواب از نوع خواب زمستانی. همه می‌گفتند اوضاع موقت است و یک هفته دیگر همه چیز به حالت عادی‌ش برمی‌گردد اما نزدیک به ماه گرد کودتا هستیم و خبری از توریست‌های ایرانی نیست. تعداد نیروهای شرکت به زور به تعداد انگشت‌های دو دست می‌رسد، تعدادی اخراج شدند، تعدادی استعفا دادند و تعدادی هم در مرخصی اجباری بسر می‌برند. طبق برنامه‌یی که برایمان ریخته‌اند دو روز در هفته را تعطیل هستم. با اینکه نیروها کم شده است اما چون من جای چند نفر کار می‌کنم کارم بیشتر شده است، راستش خودم چندان هم ناراضی نیستم. به نظرم هر چه بیشتر بیکار باشم، بیشتر فکر و خیال می‌کنم، آنهم نه فکر و خیال‌هایی که بگویی یک ذره فایده‌یی داشته باشند. یک به یک به نفع من و مدیرم شد. او در این بازار خراب یک نیرو دارد که شبیه آچار فرانسه می‌ماند و چند کار را همزمان انجام می‌دهد و حقوق بیشتری هم نمی‌گیرد، من هم سرم را شلوغ می‌کنم و در ساعاتی که آزاد هستم بیشتر به مسائلی که درگیرشان هستم فکر می‌کنم. 

یک جاهایی می‌رسد که باید بکنی، از اتاقی که دوستش داشتی، از لباسی که احساس خوبی بهت می‌داد، از خیلی چیزها باید بکنی. امشب از کار که آمدم بیرون رفتم و نشستم در حیاط دنیای قهوه، بدترین سفارشی که در عمرم می‌توانستم بدم را دادم و خوردم،  یادم آمد که درست در یکی از روزهای چندماه پیش نشسته بودم روی یکی دیگر از صندلی‌های این کافه و به کشیش که روبرویم نشسته بود اعتراف کردم و بار سنگینی که روی دوشم حس می‌کردم را برداشتم. آن روز را خوب بخاطر دارم، قلبم در سینه می‌تپید، دست‌هایم عرق کرده بود، نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم. نشستیم، یادم می‌آید بهترین نوشیدنی را سفارش داده بودم، نعنا داشت و لیمو، تازه، نسیم خنکی می‌وزید. امروز اما در نقطه دیگری نشسته بودم و احساس می‌کردم بدترین نوشیدنی که دوست داشتم را سفارش دادم، باد تندی می‌وزید و معتاد‌ها دور میزم جمع شده بودند. استرس تمام وجودم را گرفته بود، احساس کردم باید چیزی که دوست ندارم و سفارش دادم را تا ته بخورم، باید بخورم تا بدانم طعم چیزی که دوستش ندارم چیست؟ نباید بگذارمش کنار و یک چیز دیگر سفارش دهم، دلم نمی‌خواست بی‌زار ببینمش پس باید یک جا تمامش می‌کردم تا در آخرش بنویسند:  The End.

قرار است از فردا صبح زودتر از خواب بیدار شوم تا کمی نرمش کنم و بعد از خانه تا محل کارم را پیاده بروم که هم کمی پیاده روی کرده باشم و هم کمی موزیک گوش دهم. شاید فردا روزی باشد که ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر